
دو، سه هفته از غیبت میرزا رضا میگذرد و همسرش که کاملاً از او بیخبر است، یک روز بالاخره تصمیم میگیرد خودش به دنبال شوهرش بگردد «چادرم را به سر انداختم و دور تا دور شهر سراغ او را گرفتم تا عاقبت فردی که شاهد دستگیری میرزا بود به من گفت: شوهرت را چماق به دستهای حکومتی گرفتند و بردند حبس.».....

میرزا رضاکرمانی،تروریست ناصرالدین شاه،
به روایت همسر و فرزند(چکیده)
از دریچه نگاه زهرا خانم، همسر میرزا رضا، تصویر او سیمای مردی زخمخورده از مردان حکومت است که به هیچ وجه حاضر به تحمل ظلمی که در حقش شده نیست و مدام در مسیر احقاق حقوق مسلم خود متحمل زندان و شکنجه میشود.
، چون میرزا که به دنبال پس گرفتن حقوقش از حاکم کرمان است مدام به اتابک عریضه مینویسد و هر روز به در خانه او میرود. وقتی میبیند که نتیجهای عایدش نمیشود، یک روز خسته از بیکاری و دربهدری در مقابل خانه اتابک به انتظار مینشیند. «موقعی که اتابک میخواست سوار کالسکهاش بشود، جلویش را گرفت و ماجرا را شرح داد. از قرار معلوم اتابک ظاهرا سری تکان میدهد و بیآنکه کلامی به زبان بیاورد پی کار خود میرود. به محض دور شدن کالسکه اتابک، نوکرها و قراول و یساول حکومتی میریزند، میرزا را میگیرند و با فحش و کتک او را به محبس میدان مشق که زیر سردر باغ ملی بوده، میبرند و توی سیاهچال تاریک حبسش میکنند.»
دو، سه هفته از غیبت میرزا رضا میگذرد و همسرش تصمیم میگیرد خودش به دنبال شوهرش بگردد «چادرم را به سر انداختم و دور تا دور شهر سراغ او را گرفتم تا عاقبت فردی که شاهد دستگیری میرزا بود به من گفت: شوهرت را چماق به دستهای حکومتی گرفتند و بردند حبس.»
زهرا خانم چند ماهی اصلا خبر ندارد که همسرش را به کدام محبس بردهاند تا اینکه میفهمد که میرزا را به سیاهچال انداختهاند. زهرا خانم تعریف میکند که: «با هزار مکافات به من اجازه ملاقات دادند، با مختصری غذا و رخت و لباس و سایر مایحتاج به محل فعلی باغ ملی رفتم، محل زندان سردابی بود تاریک و نمناک ، میرزا را دیدم که به دیوار تکیه داده و زانوهایش را بغل کرده است،به گردنش به جز پوست و استخوان نمانده بود. محل چفت و بست زنجیر که اصطلاحاً غل نامیده میشود در گوشت پایش جا باز کرده بود. میگفت: روزی یک ساعت اینها را باز میکنند تا بتوانم راه بروم و باز دوباره میبندند... از بابت خورد و خوراک هم غذایی را که میبردم چند روزی نگه میداشت و میخورد که البته زندانبانها هم با او شریک بودند.»
همسر میرزا که به قول خودش دیگر حسابی از این بلاتکلیفی به تنگ آمده، آخرین باری که در محل سیاهچال به ملاقات میرزا میرود، به او میگوید: «من از همینجا یک راست میروم در خانه اتابک،میرزا به شدت مخالفت میکند، اما زهرا خانم اصرار دارد که این راه را امتحان کند بلکه نتیجه بگیرد: «سحرگاه روز بعد عریضه به دست جلوی خانه اتابک ایستادم. اتابک که با کالسکهاش بیرون آمد، خودم را جلوی پای اسبهای کالسکه انداختم و شروع به داد و فریاد کردم. سورچی به دستور اتابک کالسکه را نگه داشت و بعد خود اتابک از دریچه کالسکه رو به من کرد و گفت: چه شده باجی؟ منظورت از این کارها چیست؟ من در دو سه کلمه ماوقع را برای اتابک شرح دادم و کاغذ عریضه را دو دستی به او تقدیم کردم. اتابک قول داد که هر چه زودتر به شکایت من برسد.
زهرا خانم پس از مدتها ناراحتی، با خوشحالی به خانه برمیگردد و فردای آن روز با یک قابلمه غذا برای ملاقات میرزا به میدان مشق میرود به امید اینکه گره از کار میرزا باز شده باشد «ولی قراول محبس، اول قابلمه را از دستم گرفت و به دست رفقا داد تا ببرند، بعد با پوزخندی گفت: آبجی، مردت را امروز صبح فرستادند قزوین، ما اینجا نمیتوانستیم از او نگهداری کنیم.»
زهرا خانم به اتفاق مادرش روانه قزوین میشود و با هزار زحمت محبس شهر را پیدا میکند و اجازه ملاقات میگیرد. میگوید: «میرزا از لاغری و بیغذایی مثل دوک سیاه شده بود، استخوانهایش از زیر پوستش پیدا بود اما به روی خودش نمیآورد...»
پس از این دیدار زهرا خانم و مادرش به تهران برمیگردند و بنا به سفارش میرزا یک راست به سراغ سید جمالالدین اسدآبادی میروند که به قول زهرا خانم «آن روزها مورد احترام مردم بود و دستگاه حکومتی هم از او حساب میبرد.»
بالاخره در نتیجه اعتراضهای سید، و فعالیتهای حاج امینالضرب، که میرزا مدتی برایش کار میکرد، میرزا را پس از دو سال از زندان آزاد میکنند.
اما آزادی این بار هم دوام چندانی نمیآورد و به گفته همسرش «رفتوآمدهای مکرر او با آزادیخواهانی چون حاج شیخ هادی نجمآبادی و شیخ احمد روحی و چند نفر دیگر و از همه مهمتر اعتراضات و حرفهای بیپردهاش در ملاءعام و در بازار شاه عبدالعظیم، به طرفداری از سید جمالالدین اسدآبادی روزی که سید را با حکم تبعید از مملکت خارج میکردند، باعث شد تا یک بار دیگر به دردسر بیفتد و این بار پس از توقیف او را به محبس قزوین بفرستند.» زهارا خانم در طول دو سال و چند ماه سه بار به سراغ میرزا می رود.»
و می گوید «عجبا که آن همه رنج و گرفتاری و اسارت اثری در روح سرکش و ناآرام او نداشت، در آن بیغوله هم از انتقام کشیدن حرف میزد و برای صدراعظم اتابک خط و نشانها میکشید...» بالاخره یک روز خبر میآورند که میرزا از زندان قزوین آزاد شده است. به گفته زهرا خانم، میرزا رضا پس از آزادی با یک دنیا خوشحالی به خانه میآید تقی، پسرش، را به آغوش میکشد و به او میگوید: «پسرم، حالا دیگر تو برای خودت مردی شدهای و میتوانی در غیاب من از خانواده سرپرستی کنی.» دل زن بیچاره با شنیدن این حرف به شور میافتد و از میرزا جریان را میپرسد. میرزا رضا میگوید که برای چند ماهی به سفر میرود:
میرزا میرود و خانوادهاش دیگر از او خبری ندارند. در غیاب او دومین دخترش، معصومه، به دنیا میآید. مدتی بعد خبردار می شود که میرزا در یکی از حجرههای باغ طوطی (مشرف به صحن شاه عبدالعظیم) بست نشسته است و میخواهد تقی را ببیند، گفتم من بچه هفت، هشت سالهام را تنها نمیفرستم، فردا خودم او را میآورم.»
میرزا رضا به روایت پسر
میرزا تقی، تنها پسر میرزا رضا که در این هنگام به گفته مادرش پسربچهای هفت، هشت ساله است ادامه ماجرا را اینطور روایت میکند: «وقتی پدرم پیغام فرستاد که میخواهد مرا ببیند، من و مادرم به طرف حضرت عبدالعظیم حرکت کردیم، در باغ طوطی پدرم در یک بالاخانه سکنی گرفته بود... وقتی من و مادرم وارد اطاق شدیم، پدرم سرگرم پختن غذا بود ،مادرم سلام کرد و او جواب داد، بعد گفت: بنشینید،پدرم ضمن پهن کردن سفره کوچکش نگاهی به من انداخت و سری تکان داد. پدرم با نگاهی سرشار از محبت، سراپای مرا برانداز کرد و لبخندی زد...»
به گفته تقی، مادرش تا یکی دو ماه، هر هفته شبهای جمعه شام میپخته، بعد هم دست او را میگرفته و برای دیدار پدر به شاه عبدالعظیم میرفتند: «در آنجا دور هم شام میخوردیم و همانجا هر سه نفری توی یک رختخواب کوچک میخوابیدیم. یک بار از پدرم پرسیدم که چرا به خانه برنمیگردد و او جواب داد که هنوز زود است، من کارهایی دارم که باید تمام کنم. وقتی کارم را انجام دادم، به خانه میآیم.
تقی تعریف میکند که که با مادر به دیدن پدرش می رود، میرزا دست در پر شالش میکند و چند لیره عثمانی به تقی میدهد با یک ورقه کاغذ تاخورده و به او میگوید: «اینها را گم نکنی، وقتی رسیدی خانه به مادرت بسپار.» پسرک میپرسد: «دیگر کی اینجا میآیم؟» و جواب میشنود که: «من عجالتا قصد سفر دارم، نمیدانم چند وقت طول میکشد، اگر عمری بود و برگشتم، تو را میبینم.»
میرزادست تقی را در دست همسرش میگذارد: «من و مادر از پلههای بالاخانه پایین آمدیم ،نمیدانم چرا گریهام بند نمیآمد، دلم گواهی میداد که دیگر هرگز پدرم را نخواهم دید. هر بار که میدید من نگاهم را به او دوختهام دست تکان میداد و اشاره میزد که برو... بعدها شنیدم که به اطرافیان گفته بود: وقتی تقی گریهکنان از من دور شد ترسیدم، ترسیدم که مبادا در تصمیمی که گرفته بودم، تزلزلی ایجاد شود، اما آنها که از نظرم محو شدند، به حال عادی برگشتم.» ، از قرار معلوم از همین زمان در تدارک قتل سلطان بوده است
فهیمه نظری https://www.cgie.org.ir/fa/news/۲۱۷۳۸۶
سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱:۴۵
نمایش ایمیل به مخاطبین
نمایش نظر در سایت
۲) از انتشار نظراتی که فاقد محتوا بوده و صرفا انعکاس واکنشهای احساسی باشد جلوگیری خواهد شد .
۳) لطفا جهت بوجود نیامدن مسائل حقوقی از نوشتن نام مسئولین و شخصیت ها تحت هر شرایطی خودداری نمائید .
۴) لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید .