توضیح در مورد تصویر:
صحنه هایی از حضور ناصرالدین شاه در سن پترزبورگ در سفر اول فرنگستان به سال 1873میلادی برابر 1290 ه.ق. نقاش: میخائیل زیچی، نقاش مجارستانی،محل نگهداری:موزه ارمیتاژ ، برگرفته از: فاطمه قاضیها، ناصرالدین شاه قاجار ونقاشی(تهران ، سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران،1394)ص277
صحنه هایی از حضور ناصرالدین شاه در سن پترزبورگ در سفر اول فرنگستان به سال 1873میلادی برابر 1290 ه.ق. نقاش: میخائیل زیچی، نقاش مجارستانی،محل نگهداری:موزه ارمیتاژ ، برگرفته از: فاطمه قاضیها، ناصرالدین شاه قاجار ونقاشی(تهران ، سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران،1394)ص277
بخشی از خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در پطرزبورگ و ملاقات با امپراطور روسیه(سفر اول فرنگستان):
روز [پنجشنبه]24 ربیع الاول:
صبح در راه آهن برخاستم.........باز راندیم تا نزدیک شدیم به گارِ پطر[زبورگ].لباس پوشیده [با] جقه و آویز الماس، شمشیر الماس و غیره حاضر شدیم. کالسکه در gar گار ایستاد، امپراطوردمِ درِ کالسکه ،با ولیعهد و پسرهای دیگر امپراطور با همه خانواده سلطنت و همه جنرالها که زیاد از حد بودند ایستاده بودند. امپراطور الکساندر دوم با کمال تعظیم و تکریم، مارا پذیرفت .قسطنطین برادر امپراطور راپورت قشون داد، یانیکلاویچ برادر دیگرش بود[نواب گراندوک قسطنطین نیکلاویچ]. دست به دست امپراطورداده به راه افتادیم. دست ولیعهد و سایرین را هم گرفتم. رفتیم پیاده تا رسیدیم به کالسکه رو بازی . آنقدر صاحب منصب و جنرال و کلاه پردار و آپلت بود که آدم حیرت می کرد.
......خلاصه من و امپراطور هر دو در کالسکه رو باز نشستیم، هوا هم قدری آفتاب داشت، طرفین کوچه و بالاخانه ها و بامها مملو بود از زن و مرد، زیاد از حدّ، اورّای زیادی کشیدند، متصل من و امپراطور با مردم تعارف می کردیم، خیلی راندیم، همین طور تا از طاق و کریاس مرتفعی گذشته وارد میدان جلو عمارت زمستانی شدیم. میل بسیار بسیار کلفت بلندی از سنگ یک پارچه در وسط این میدان است، بالاش مجسمه امپراطورالکساندر اول است، از چدن، خیلی آثار عجیب غریبی است.... با امپراطور بالا رفتم، کل پله ها و تالارها و غیره از صاحب منصبان و جنرالها پُر بود، البته هزار نفر صاحب منصب بود. جنرال ما و مخبرالدوله و غیره هم با لباس بودند، میان اینها گم شده بودند. اطاق به اطاق گذشتیم ، هر اطاقی از دیگری بهتر. پرده های خوب،ستونهای سنگ سماق، میزهای سنگی ممتاز، اسباب صندلی، میز ، گل، گلدان،دیگر به تعریف و نوشتن نمی شود، باید دیده شود.....امپراطور جلو بود، یکی یکی اطاقها را نشان می داد، تارسیدیم به اطاقهایی که برای من حاضر کرده بودند، تا آخر نشان داد ، بعد رفت منزل خودش که در همین عمارت است..
امّا این عمارت دریاست،نیم فرسنگ اطاق به اطاق راه است که آدم می گردد.خلاصه قدری نشستیم،آلدربرگ که وزیر دربار امپراطور است"ومرد چاق گنده،ریشش از لُپها پُرزور درآمده، چانه را می تراشد" آمد،نشان سنت آندره Saintandre مکلل ب الماس با حمایل آبی آورد،از جانب امپراطور،فوراً استعمال شد،بعد از دقیقه[ای] رفتم بازدید امپراطور.... امپراطور ایستاده بود، دست به هم داده نشستیم روی صندلی....بسیار صحبتهای دوستانه خوب شد. امپراطور دو نفر کاکا سیاهی خوب دارد، با لباس اسلامبولی دم در ایستاده بودند، قلیان آوردند، یکی سرِ مرصع با نی پیچ به من دادند، دیگری را هم با نی پیچ به امپراطور، امپراطور پُر دود کشید، من هم کشیدم، بعد از دقیقه[ای] برخاسته آمدیم منزل....
وقت غروب امپراطور خودش آمد، رفتیم تماشاخانه،من و امپراطور باز کالسکه نشستیم.... دم در تماشاخانه پیاده شدیم...در لوژ روبروی سن نشستیم، من ، امپراطور ، زن ولیعهد، ولیعهد،قسطنطین، سایر پسرهای امپراطور، خانواده سلطنت بودند،مردم زیادی بودند، در سطح تماشاخانه،کُلا صاحب منصبان و جنرالها بودند،شش مرتبه دارد، همۀ مراتب پُر بود از زن و مرد، ایرانیها هم بودند، شاهزاده ها و غیره،چهلچراغ بزرگی آویخته شده بود، با گاز روشن کرده بودند، خیلی خوب می سوخت.... بازیها و رقصشان پُر مزه نداشت.......
قریب یک ساعت غذا صرف شد،من هم با کارد چنگال می خوردم ،امپراطور به اصرار قدری آبجو به ما داد،دیگر نخورده همه را آب می خوردم،امپراطور با طولوزون صحبت می کرد، من هم فرانسه حرف می زدم،.......
شب هرچه کردم بخوابم برای بال برخیزم نشد بخوابم.
امپراطور قدی بلند دارد، صورت مهیب، ریش دارد،چانه را می تراشد،نگاه تندی دارد، بسیار باوقار راه می رود،دندانهایش معیوب است،علامت پیری و چین در صورتش پیداست،زنش اینجا نیست ، به علت درد سینه رفته است به فرنگستان،....شب را شام خورده خواستم قدری بخوابم نشد،برخاسته رخت پوشیدیم، حاضر رفتن شدیم، امپراطور رفته بود به بال،ما هم رفتیم، نجبا استقبال کردند، امپراطور پیدا شد، دست دادیم، امپراطور و پسرش لباس چرکسی ماهوت گُلی پوشیده بودند،جمعیت زیادی ا زن و مرد بودند......
بعد رفتیم به اطاقهای مادر امپراطور گردش کردیم،امپراطور وزرا و بعضی جنرالها را معر فی کرد، یک جنرال پیر کوتاه قدی بود، امپراطور گفت این به جنگ ایران آمده بود،دیگری هم بود soriarofنام که مرد خوش قامت خوش بنیه بود، او را هم گفت که به جنگ ایران رفته بود، خودش هم می گفت که در دهخوارقان بودم،نشان شیر و خورشید الماس کوچک کثیفی هم که نایب السلطنه مرحوم ، ، آن وقت داده بود، نشان داد، . بعد ما رفتیم، امپراطور هم برگشت....
نکته:
جهت اجتناب از طولانی کردن متن و رعایت حوصله مطالعه کنندگان گرامی پارگرافهایی حذف و بجای انها نقطه چین گذاشته شد ، در صورت تمایل به اصل منبع مراجعه شود.
روز [پنجشنبه]24 ربیع الاول:
صبح در راه آهن برخاستم.........باز راندیم تا نزدیک شدیم به گارِ پطر[زبورگ].لباس پوشیده [با] جقه و آویز الماس، شمشیر الماس و غیره حاضر شدیم. کالسکه در gar گار ایستاد، امپراطوردمِ درِ کالسکه ،با ولیعهد و پسرهای دیگر امپراطور با همه خانواده سلطنت و همه جنرالها که زیاد از حد بودند ایستاده بودند. امپراطور الکساندر دوم با کمال تعظیم و تکریم، مارا پذیرفت .قسطنطین برادر امپراطور راپورت قشون داد، یانیکلاویچ برادر دیگرش بود[نواب گراندوک قسطنطین نیکلاویچ]. دست به دست امپراطورداده به راه افتادیم. دست ولیعهد و سایرین را هم گرفتم. رفتیم پیاده تا رسیدیم به کالسکه رو بازی . آنقدر صاحب منصب و جنرال و کلاه پردار و آپلت بود که آدم حیرت می کرد.
......خلاصه من و امپراطور هر دو در کالسکه رو باز نشستیم، هوا هم قدری آفتاب داشت، طرفین کوچه و بالاخانه ها و بامها مملو بود از زن و مرد، زیاد از حدّ، اورّای زیادی کشیدند، متصل من و امپراطور با مردم تعارف می کردیم، خیلی راندیم، همین طور تا از طاق و کریاس مرتفعی گذشته وارد میدان جلو عمارت زمستانی شدیم. میل بسیار بسیار کلفت بلندی از سنگ یک پارچه در وسط این میدان است، بالاش مجسمه امپراطورالکساندر اول است، از چدن، خیلی آثار عجیب غریبی است.... با امپراطور بالا رفتم، کل پله ها و تالارها و غیره از صاحب منصبان و جنرالها پُر بود، البته هزار نفر صاحب منصب بود. جنرال ما و مخبرالدوله و غیره هم با لباس بودند، میان اینها گم شده بودند. اطاق به اطاق گذشتیم ، هر اطاقی از دیگری بهتر. پرده های خوب،ستونهای سنگ سماق، میزهای سنگی ممتاز، اسباب صندلی، میز ، گل، گلدان،دیگر به تعریف و نوشتن نمی شود، باید دیده شود.....امپراطور جلو بود، یکی یکی اطاقها را نشان می داد، تارسیدیم به اطاقهایی که برای من حاضر کرده بودند، تا آخر نشان داد ، بعد رفت منزل خودش که در همین عمارت است..
امّا این عمارت دریاست،نیم فرسنگ اطاق به اطاق راه است که آدم می گردد.خلاصه قدری نشستیم،آلدربرگ که وزیر دربار امپراطور است"ومرد چاق گنده،ریشش از لُپها پُرزور درآمده، چانه را می تراشد" آمد،نشان سنت آندره Saintandre مکلل ب الماس با حمایل آبی آورد،از جانب امپراطور،فوراً استعمال شد،بعد از دقیقه[ای] رفتم بازدید امپراطور.... امپراطور ایستاده بود، دست به هم داده نشستیم روی صندلی....بسیار صحبتهای دوستانه خوب شد. امپراطور دو نفر کاکا سیاهی خوب دارد، با لباس اسلامبولی دم در ایستاده بودند، قلیان آوردند، یکی سرِ مرصع با نی پیچ به من دادند، دیگری را هم با نی پیچ به امپراطور، امپراطور پُر دود کشید، من هم کشیدم، بعد از دقیقه[ای] برخاسته آمدیم منزل....
وقت غروب امپراطور خودش آمد، رفتیم تماشاخانه،من و امپراطور باز کالسکه نشستیم.... دم در تماشاخانه پیاده شدیم...در لوژ روبروی سن نشستیم، من ، امپراطور ، زن ولیعهد، ولیعهد،قسطنطین، سایر پسرهای امپراطور، خانواده سلطنت بودند،مردم زیادی بودند، در سطح تماشاخانه،کُلا صاحب منصبان و جنرالها بودند،شش مرتبه دارد، همۀ مراتب پُر بود از زن و مرد، ایرانیها هم بودند، شاهزاده ها و غیره،چهلچراغ بزرگی آویخته شده بود، با گاز روشن کرده بودند، خیلی خوب می سوخت.... بازیها و رقصشان پُر مزه نداشت.......
قریب یک ساعت غذا صرف شد،من هم با کارد چنگال می خوردم ،امپراطور به اصرار قدری آبجو به ما داد،دیگر نخورده همه را آب می خوردم،امپراطور با طولوزون صحبت می کرد، من هم فرانسه حرف می زدم،.......
شب هرچه کردم بخوابم برای بال برخیزم نشد بخوابم.
امپراطور قدی بلند دارد، صورت مهیب، ریش دارد،چانه را می تراشد،نگاه تندی دارد، بسیار باوقار راه می رود،دندانهایش معیوب است،علامت پیری و چین در صورتش پیداست،زنش اینجا نیست ، به علت درد سینه رفته است به فرنگستان،....شب را شام خورده خواستم قدری بخوابم نشد،برخاسته رخت پوشیدیم، حاضر رفتن شدیم، امپراطور رفته بود به بال،ما هم رفتیم، نجبا استقبال کردند، امپراطور پیدا شد، دست دادیم، امپراطور و پسرش لباس چرکسی ماهوت گُلی پوشیده بودند،جمعیت زیادی ا زن و مرد بودند......
بعد رفتیم به اطاقهای مادر امپراطور گردش کردیم،امپراطور وزرا و بعضی جنرالها را معر فی کرد، یک جنرال پیر کوتاه قدی بود، امپراطور گفت این به جنگ ایران آمده بود،دیگری هم بود soriarofنام که مرد خوش قامت خوش بنیه بود، او را هم گفت که به جنگ ایران رفته بود، خودش هم می گفت که در دهخوارقان بودم،نشان شیر و خورشید الماس کوچک کثیفی هم که نایب السلطنه مرحوم ، ، آن وقت داده بود، نشان داد، . بعد ما رفتیم، امپراطور هم برگشت....
نکته:
جهت اجتناب از طولانی کردن متن و رعایت حوصله مطالعه کنندگان گرامی پارگرافهایی حذف و بجای انها نقطه چین گذاشته شد ، در صورت تمایل به اصل منبع مراجعه شود.
روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در سفر اول فرنگستان، به کوشش، فاطمه قاضیها، تهران سازمان اسناد ملی ایران ، 1377
يكشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱:۰۹
نمایش ایمیل به مخاطبین
نمایش نظر در سایت
۲) از انتشار نظراتی که فاقد محتوا بوده و صرفا انعکاس واکنشهای احساسی باشد جلوگیری خواهد شد .
۳) لطفا جهت بوجود نیامدن مسائل حقوقی از نوشتن نام مسئولین و شخصیت ها تحت هر شرایطی خودداری نمائید .
۴) لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید .