Qajarieh, Articles by Fatemeh Ghaziha
....دیدم زمین شکافته شده است و یک چیزی را به زمین کشیده اند، خاک هم از هم شکافته است. توی شکافتۀ زمین ردّ پلنگ تازه دیدم، که پلنگ یک شکاری را از کوه گرفته بود، به زمین کشیده بود....دیدم یک قوچ بزرگ هفت هشت ساله را تازه پلنگ از کوه گرفته، کشیده آورده است اینجا می¬خورده است....

چهار خاطرۀ شکاری ناصرالدین شاه از پلنگ

خاطره اول:
ما راندیم، رسیدیم بالای قنات رزک، همان جای معمولی که همیشه به ناهار می¬افتادیم. من از همه جلو تر بودم، دیدم زمین شکافته شده است و یک چیزی را به زمین کشیده اند، خاک هم از هم شکافته است. توی شکافتۀ زمین ردّ پلنگ تازه دیدم، که پلنگ یک شکاری را از کوه گرفته بود، به زمین کشیده بود.گفتم،آی بیائید پلنگ. همان ردّ شکافتۀ زمین را گرفتیم .رفتیم توی نهر، توی بیدها و نی ها، نگو، از صدای نعره های سیاچی پلنگ شکار را همین¬جا گذاشته، گریخته است. پلنگ ..یه های شکار را با قدری از ..ونش و سینه اش خورده بود، باقی تنه اش درست بود. بعد ردّ پلنگ را گرفتیم، رفتیم همان جائی¬که پلنگ شکار را دیده بود و خفت کرده بود و گرفته بود.تا آنجائی که شکار جسته بود ۹ نُه زرع راه بود که پلنگ از ۹ نُه زرع راه پریده بود، شکار را گرفته بود. تمام علامت معلوم بود، چون باید جای خلوت شکار را بخورد، این بود که از یک میدان اسب راه کشیده بود،آورده بود توی بیدها می¬خورد، که ما آمدیم و از صدای سیاچی اینها گریخت. رفتیم تا آن مغاری که چند سال پیش منزل پلنگ بود و پلنگ میر¬شکار را گرفته بود و من پلنگ را زدم. تا آنجا هم رفتیم گشتیم نبود. چون باید برویم تعزیه و وقت دیر می¬شد، نشد درست بگردیم، پلنگ را پیدا کنیم. به تعجیل راندیم، سوار کالسکه شدیم آمدیم شهر.
خاطره دوم:
میرزا عبدالله هم تفنگ به یک شکاری انداخته بود. به خیالش شکار زخمی شده ،خودش تنها بایک نفر آدم عقب شکار رفته بود.آنجا در نیزاری دیده بود لاشخور زیادی از هوا می¬پرند، می¬آیند رو به زمین. خیال کرده بود، شکار زخمیش اینجا است، قدری نزدیک تر رفته بود، دیده بود ، یک پلنگ مادّۀ بزرگی با دو بچه اش قوچ بزرگی را گرفته اند، می¬خورند. میرزا عبدالله پلنگ را که دیده بود خیلی ترسیده، پلنگ هم رو به میرزا عبدالله بُراق شده بود، امّا اذیت نکرده بود.پلنگ و بچه هاش یواش یواش رفته بودند، میرزا عبدالله شکار اضافه را برداشته بود،آورد. بعد آمدیم پائین راندیم رو به قصر فیروزه. در بین راه ردّ هشت تا گرگ دیدیم که قوچ بزرگی را گرفته می¬خوردند، مارا که دیده بودند، گریخته بودند.ردشان تازه رفته بود.
خاطره سوم :
تفصیل عجیبی سرایدارها نقل می¬کردند که پریروز پلنگ بزرگی چهار ساعت به غروب مانده آمده بود قصر فیروزه. دمِ حوض پائین قصر فیروزه قدری راه رفته گردش کرده، توی نهر روی شن¬ها غلت زده، بعد رو به ماهورهای آهو سمت مسگرآباد رفته است. من خودم هم رفتم، جای پا و رد او را توی نهر و شن دیدم. خیلی تفصیل غریبی است.
خاطره چهارم :
میر¬شکار تعریف می¬کرد که قرقچی جاجرود، اسب خود را در عمارت پائین جاجرود بسته بود. دمِ جنگل خودش برای نماز می¬رود. پلنگ می¬آید، بدون اینکه طولی بکشد، اسب قرقچی را خوابانده، از گلوش تمام خونش را خورده و می رود.

منبع: خاطرات ناصرالدین شاه
جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۴:۳۶