شرح تصویر:کاخ شهرستانک ناصرالدین شاه اثر کما ل الملک
عاشFatemeh Ghaziha, [24.08.21 03:04]
روز سه شنبه ۱۰ محرم الحرام [1308 ]: صبح برخاستیم، امروز عاشورا است. نماز خوانده دعای عاشورا را شمس الدوله آورد خواندیم. انیس الدوله حلوا می پخت، رفتیم پاتیل کوچکی حلوا پخته بود، حلوای خیلی خوبی بود، بهم زدیم و خوردیم، از بس خوب بود آدم می خواست تا گلو حلوا بخورد اما ضرر داشت، خیلی نخوردم، بعد آمدیم بیرون، پیشخدمتها همه آمدند، اعتمادالسلطنه آمد، کتاب فرانسه خواندیم، بعد ناهار خوردیم، اعتمادالسلطنه روزنامه خواند، بعد از ناهار قدری نشستیم، هوا هم ابر بود، بعد رفتیم روضه، زن و جمعیت زیادی بود، دسته فراشها آمدند، سربازهای ترک دسته شده بودند آمدند، و حتی ترکها آمدند مردم خیلی گریه کردند، یک دسته هم اهل شهرستانک به قدر صد و پنجاه نفر بودند، موزیکانچی شهرستانکی هم جلوشان بود، اما بقدری خر بودند که به این خرى دسته نمی شد، نه نوحه بلد بودند، نه سینه می زدند،همینطور خَرِ خَر آمدند و رفتند.روضه خوانها هم همه بودند، پیشخدمتها، امین السلطان، عزالدوله و غیره همه بودند، عزیزالسلطان هم پشت منبر بود. بعد از دسته ها، روضه خوانها خواندند، .. همین که نقبيب السادات رفت بالای منبر، همان وقت دیروز، بعینه دیروز تا روضه را گرم کرد باران به شدت بنا کرد به باریدن، روضه را شلوغ کرد، بعد آقا سید باقر و سیدها و آخوندها سر برهنه آمدند، نقیب السادات جلو رفت و شور انداختند،اما باران خیلی شدید می آمد. صدای باران که روی چادر می آمد صدای روضه خوانها درست شنیده نمی شد،چندان شور نیفتاد،تا وقتی هم که دسته بنفشه و سید ابوطالب خواندند، باران متصل می بارید. چون باران بی مزگی می کرد روضه را مختصر خواندند، سه و نیم بلکه چهار ساعت به غروب مانده روضه تمام شد.برخاسته آمدیم دیوانخانه، پیشخدمتها آمدند، آمدیم اطاق، باران می آمد، تمام زمین را گِل کرده بود، من دیدم پیشخدمتها که این باران را می دیدند همه عزا گرفته بودند، چون پس فردا از این جا می خواستیم از راه آهار و اوشان برویم. من هم خودم که باران را دیدم دانستم که این باران راهها را خراب کرده است و بار و بنۀ رفتن مشکل بود. امین السلطان را خواستم توی باران آمد، گفتم رفتن از راه آهارو اوشان موقوف است، پس فردا که دوازدهم است از همین راه برویم سلطنت آباد، همه خیلی ذوق کردند، بعد باران شدت کرد، هوا رعد و برق شد، بقدر سه ساعت پشت هم بلافاصله آسمان صدا کرد، اما نه از آن صداها که شهر می کند، طوری بود که زهره آدم می رفت، نزدیک بود کوهها بترکد. من خیال می کردم دنیا می خواهد آخر بشود، تا حالا صدا به این مهیبی از آسمان نشنیده بودم. خلاصه تا سه ساعت درست رعد و برق بود، تا غروب هم باران متصل آمد غروب بند آمد. قوس و قزحی هم در آمد، اما باز هوا بهم خورده بود، قورق شد، زنها آمدند، خواجه ها گفتند آب رودخانه لوارک زیاد شد، چکمه خواستیم، چکمه پوشیدم، رفتم دیدم آب رودخانه لوارک که سه سنگ بیشتر نبود بقدر شصت سنگ بلکه صد سنگ آب گل آلود می آید، منزلهای آقامحمدخان و حاجی رحیم و غیره آن طرف آب مانده است، نمی توانند بیایند و بروند. بعد آمدیم دم منزل امین السلطان، باز َالو کرده بودند، آب رودخانه گله گیله هم گل آلود و زیاد شده بود، اما رودخانه لوارک بیشتر بود. امین حضور امروز از شهر آمده بود، از راه امامزاده داود، می گفت از قله لوارک تا اینجا همش رعد و برق خوردم و تگرگ و باران سرم آمد، کم مانده بود برق بزند مرا بکشد. دیگر از ترس زهره ام رفته بود. به هزار مردن خودم را به اینجا رساندم، وقتی هم آمده بود تمام لباسش تر شده بود، امین السلطان لباس عوضی داده بود، رختهایش را عوض کرده بود. شب بعد از شام حاجی کربلائی آمد اندرون، خیلی حرف زد، خندیدم.
بواسطه باران همه روضه خوانها این جا مانده نتوانستند بروند.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمد اسماعیل رضوانی، فاطمه قاضیها ،کتاب سوم ،سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۳ّصص ۴۳۱-۴۳۳
روز سه شنبه ۱۰ محرم الحرام [1308 ]: صبح برخاستیم، امروز عاشورا است. نماز خوانده دعای عاشورا را شمس الدوله آورد خواندیم. انیس الدوله حلوا می پخت، رفتیم پاتیل کوچکی حلوا پخته بود، حلوای خیلی خوبی بود، بهم زدیم و خوردیم، از بس خوب بود آدم می خواست تا گلو حلوا بخورد اما ضرر داشت، خیلی نخوردم، بعد آمدیم بیرون، پیشخدمتها همه آمدند، اعتمادالسلطنه آمد، کتاب فرانسه خواندیم، بعد ناهار خوردیم، اعتمادالسلطنه روزنامه خواند، بعد از ناهار قدری نشستیم، هوا هم ابر بود، بعد رفتیم روضه، زن و جمعیت زیادی بود، دسته فراشها آمدند، سربازهای ترک دسته شده بودند آمدند، و حتی ترکها آمدند مردم خیلی گریه کردند، یک دسته هم اهل شهرستانک به قدر صد و پنجاه نفر بودند، موزیکانچی شهرستانکی هم جلوشان بود، اما بقدری خر بودند که به این خرى دسته نمی شد، نه نوحه بلد بودند، نه سینه می زدند،همینطور خَرِ خَر آمدند و رفتند.روضه خوانها هم همه بودند، پیشخدمتها، امین السلطان، عزالدوله و غیره همه بودند، عزیزالسلطان هم پشت منبر بود. بعد از دسته ها، روضه خوانها خواندند، .. همین که نقبيب السادات رفت بالای منبر، همان وقت دیروز، بعینه دیروز تا روضه را گرم کرد باران به شدت بنا کرد به باریدن، روضه را شلوغ کرد، بعد آقا سید باقر و سیدها و آخوندها سر برهنه آمدند، نقیب السادات جلو رفت و شور انداختند،اما باران خیلی شدید می آمد. صدای باران که روی چادر می آمد صدای روضه خوانها درست شنیده نمی شد،چندان شور نیفتاد،تا وقتی هم که دسته بنفشه و سید ابوطالب خواندند، باران متصل می بارید. چون باران بی مزگی می کرد روضه را مختصر خواندند، سه و نیم بلکه چهار ساعت به غروب مانده روضه تمام شد.برخاسته آمدیم دیوانخانه، پیشخدمتها آمدند، آمدیم اطاق، باران می آمد، تمام زمین را گِل کرده بود، من دیدم پیشخدمتها که این باران را می دیدند همه عزا گرفته بودند، چون پس فردا از این جا می خواستیم از راه آهار و اوشان برویم. من هم خودم که باران را دیدم دانستم که این باران راهها را خراب کرده است و بار و بنۀ رفتن مشکل بود. امین السلطان را خواستم توی باران آمد، گفتم رفتن از راه آهارو اوشان موقوف است، پس فردا که دوازدهم است از همین راه برویم سلطنت آباد، همه خیلی ذوق کردند، بعد باران شدت کرد، هوا رعد و برق شد، بقدر سه ساعت پشت هم بلافاصله آسمان صدا کرد، اما نه از آن صداها که شهر می کند، طوری بود که زهره آدم می رفت، نزدیک بود کوهها بترکد. من خیال می کردم دنیا می خواهد آخر بشود، تا حالا صدا به این مهیبی از آسمان نشنیده بودم. خلاصه تا سه ساعت درست رعد و برق بود، تا غروب هم باران متصل آمد غروب بند آمد. قوس و قزحی هم در آمد، اما باز هوا بهم خورده بود، قورق شد، زنها آمدند، خواجه ها گفتند آب رودخانه لوارک زیاد شد، چکمه خواستیم، چکمه پوشیدم، رفتم دیدم آب رودخانه لوارک که سه سنگ بیشتر نبود بقدر شصت سنگ بلکه صد سنگ آب گل آلود می آید، منزلهای آقامحمدخان و حاجی رحیم و غیره آن طرف آب مانده است، نمی توانند بیایند و بروند. بعد آمدیم دم منزل امین السلطان، باز َالو کرده بودند، آب رودخانه گله گیله هم گل آلود و زیاد شده بود، اما رودخانه لوارک بیشتر بود. امین حضور امروز از شهر آمده بود، از راه امامزاده داود، می گفت از قله لوارک تا اینجا همش رعد و برق خوردم و تگرگ و باران سرم آمد، کم مانده بود برق بزند مرا بکشد. دیگر از ترس زهره ام رفته بود. به هزار مردن خودم را به اینجا رساندم، وقتی هم آمده بود تمام لباسش تر شده بود، امین السلطان لباس عوضی داده بود، رختهایش را عوض کرده بود. شب بعد از شام حاجی کربلائی آمد اندرون، خیلی حرف زد، خندیدم.
بواسطه باران همه روضه خوانها این جا مانده نتوانستند بروند.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمد اسماعیل رضوانی، فاطمه قاضیها ،کتاب سوم ،سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۳ّصص ۴۳۱-۴۳۳
سه شنبه ۲ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۳:۴۹