Qajarieh, Articles by Fatemeh Ghaziha
....آبدار هم نجات را در حقیقت گوئی می پندارد و به شاه اعتراف میکند که با دو نفر از یشخدمتهاخربزه هارا خورده اند . شاه برای همین جرم امر به کشتن هر سه نفر می دهد،........شب شنبه سه نفری وارد اطاق خواب اوشده کارش را می سازند........کتابخوان شاه را دیدم دیوانه وار در کنار حياط قدم میزند واین شعر را می خواند
بتر از شمر و یزید ! سر نحست که برید ؟

ماجرای قتل آقا محمدخان قاجار بر سر خربزه
و مشاجره با شاعرکتابخوان قبل از مرگ

آقا محمدخان قاجار در اوائل امریکبار نیروئی به گرجستان برد و طبق عادتی که در انتقام جوئی پیداد کرده و از قتل ونهب واسر هیچ فروگذار ننمود ،ولی مثل مسافرت خراسان کار لازمتری استیلای تام و تمام و او را نیمه کاره گذاشت .
گرجیها که تا این وقت در خفا با روسها بند و بست می کردند بواسطه سفاکی و انتقامجوئی آقا محمد خان هوا خواهی خود را نسبت بآنها آشکارتر کردند بطوریکه مسافرت جنگی دیگری باین حدود از لوازم بشمار آمد و یکدفعه دیگر با نیروی کافی بهسمت قفقاز عزیمت نمود و شوشا یا شوشی را محاصره کرد ( در اواخر سال 1212 ه.ق).
در ایام محاصره شوشا یا شوشی، مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدارخود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یکدانه از آنها را که یک ظرف می شود در سفره غذای او بگذارند، ولی خربزه ها زودتر از حسابی که شاه داشت. تمام شد . شاه تاریخ روز آوردن خربزه ها و اینکه چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید با قی باشد دقیقا تعیین می کند و از آبدار باقی مانده را مطالبه می نماید، آبدار هم نجات را در حقیقت گوئی می پندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از یشخدمتها آنها را خورده اند . شاه برای همین جرم امر به کشتن هر سه نفر می دهد، . لیکن اطرافیان به خاطر او می آورند که شب جمعه است و شاه نیز مراسم اعدام را به صبح شنبه موکول می کند. و چون محکومین به تجربه می دانستند که حکم شاه استیناف پذیر نیست شب شنبه سه نفری وارد اطاق خواب اوشده کارش را می سازند وجواهرهای سلطنتی را برداشته فرار میکنند .
میرزا اسميل مستوفی که در این سفر همراه آقا محمد خان بوده است می گوید از موقع بیرون آمدن شاه مدتی گذشت پیشخدمتها و آبدار هم که معمولا طرف استعلام بودند دیده نشدند بعضی رجال که پشت اطاق رفتند، سر و صدائی نشنیدند،پس بالاخره بعضی جرأت کردند و قدم در اطاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند و سران و سرکردگان را از قول شاه احضار کردند . همینکه جمع شدیم مطلب افشاء شد ،برای حفظ اردو مشورت کردیم رأی بر این داده شد که چیزهای ذیقیمت بین اشخاص رشیدی از حضار که بتوانند آنرا حفظ کنند تقسیم شود و و چیزهای سنگین وزن را جا بگذارند و هر کس بهر طریق که بتواند خود را به تبریز برساند از جمله چیزهای قیمتی زر و سیمی بود که من تحويلدار آن بودم و چون شب جمعه حساب خود را على الرسم با شاه گذرانده بودم و باقی آن معلوم وموجود بود این باقی را بين حضار تقسیم کردم و رسید آنها را پهلوی صورت حسابی که بامضای دوشب قبل از شاه داشتم گذاشتم و متفرق شدیم.
وقتی که من از مجلس بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانه وار در کنار حياط قدم میزند و باین شعر که زادۂ افکار خودش است مترنم میباشد .
بتر از شمر و یزید ! سر نحست که برید ؟
با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد ،نزديك او رفتم دستی به شانه اش گذاشتم و پرسیدم: « شما را چه می شود ؟ ، با اشاره به سمت اطاق شاه گفت: « دیشب کار من با این... بجای عجیبی منجر شد، رسم ما این بود که هرشب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمی داشتم و پهلوی رختخواب می نشستم، اینقدر می خواندم تاشاه لحاف را که تا زیر چانه بروی خود کشیده بود بروی دماغ بکشد . این علامت مرخصی من بود، برمی خاستم کتاب را در جای خود می گذاشتم وخارج می شدم .
دیشت شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد ،من هم خیلی خسته بودم بطوری که اواخر کار چشمم کار نمی کرد، بهر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم،شاه گفت: « مرد که! جای کتاب آنجاست؟ من نخواستم محاجه کنم 1 محاجه کردن : جدل کردن، بگومگو کردن ، که شب قبل هم همین جا بوده است ،کتاب را برداشتم و در طاقچه ای که پهلوی بخاری بود گذاشتم ،باز گفت: قرمساق ! جای کتاب آنجاست ؟، پیش خود فکر کردم در اطاق يك طاقچه دیگر، آنطرف بخاری بیشتر نیست کتا ب را به آن طاقچه می گذارم وجانم خلاص می شود همین کار را کردم بازگفت: « پدرسوخته ! جای کتاب آنجاست ؟!»
من از فرط خستگی از خود بی خبر شدم مثل اینکه نمی دانم با چه کسی طرفم گفتم: «مرد که پدر سوخته قرمساق! پس جای کتاب کجاست؟ اطاق طاقچه دیگری ندارد که آنجا بگذارم ، شاه بلند شد میان رختخواب نشست من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم، و فهمیدم چه گوری برای خود کنده ام ،خود را بروی قدمهای او انداختم و گفتم : « من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید ، شاه گفت: برخیز، اطاعت کردم ، سرپا جلوش ایستادم گفت : ببین در اطاقهای مجاور کسی هست ؟ ، رفتم دیدم در هريك یکی دو نفر خوابیده اند، برگشتم بعرض رساندم . گفت: « دو چیز میان جانت رسیده است یکی حق بجانبی تو که من عبث بته و اعتراض کرده بودم دیگری بیدار نبودن کسی که حرفهای ترا شنیده باشد .حالا هم به تو می گویم هروقت کسی از آنچه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر تست برو بخواب ! ، ولی کجا به چشمم خواب رفت، از آنوقت تا نیمساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود ومرا لای دست گذشتگانم بفرستد،.







۱. محاجه کردن : جدل کردن، بگومگو کردن
عبدالله مستوفی: شرح زندگانی من،زوار ، 1371 ، صص22-23
جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۳:۱۶