Qajarieh, Articles by Fatemeh Ghaziha
شاه فرمود پاشو برویم معلوم می شود برای من قسمت نشده که مثل هارون الرشید و شاه عباس ناشناس شبها گردش کنم و بمحل دراویش بروم و با آنها صحبت کنم .
شبی که ناصرالدین شاه می خواست ناشناس به میان مردم برودبه روایت ارفع الدوله(البته در فرنگ)

میرزارضا خان مشهور به ارفع الدوله که از همراهان ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان بوده در کتاب خاطرات خود شرحی راجع به موضوع مذکور در عنوان نوشته که ذیلا به علاقمندان تقدیم می شود،ولی قبل از درج خاطره وی ،کوتاه و مختصر به معرفی وی پرداخته می شود.
وی ، متولد 1270 ه.ق در تبریز،پسر حاج شیخ حسن صراف ایروانی بود و گویا خودش هم ابتدا شاگرد صراف بوده ، اما بعدها به عنوان تحصیل به تهران آمد وسپس به تفلیس رفته مدارج ترقی را طی تا اینکه در سال ۱۳۰۰ ه. ق. به نیابت اول سر کنسولی در تفلیس رسید و طی سالها در تفلیس ، پطرزبورگ ، اسلامبول و سوئد کنسول یار ، سر کنسول وسفير بوده و فیره بود .وی بنا به پیشنهاد ملکم خان ناظم الدوله نام خانوادگی «دانش» را برای خود برگزید و به میرزارضا خان دانش معروف شد، لکن بعدها دانش را تخلص شعری و ارفع را نام خانوادگی خود قرار داد.
وی تا سال ۱۳۱۲ ه. ق. در سمت سر کنسولی قفقاز باقی بود و بعد در این سال بسمت وزیر مختاری وایلچی مخصوص در روسیه تعيين و در محرم سال 1313 ملقب به ارفع الدوله گردید. در سال ۱۳۱۴ ه. ق. نیز به سمت وزیر مختاری در روسیه منصوب شد تا اینکه در ۱۳۱۹ ه. ق. از سفارت پطرزبورك معزول و به تهران آمد ولی چون از کارکنان و پادوهای امین السلطان اتابك اعظم بود ، به محض ورود به تهران به سمت سفیر کبیر ایران در عثمانی تعيين واعزام شد.
سفارت ارفع الدوله در اسلامبول تا سال ۱۳۲۸ ه. ق. که معزول شد بطول انجامید . سپس و به مونا کو رفت و در آنجا خانه قشنگی بلکه قصری ساخت و نامش را دانشگاه گذاشت و با کمال راحتی زندگانی می نمود. وی طی سالهای بعد نیز به مناصبی دیگر دست یافت و در سال ۱۳۱۶ خ. در سن ۸۴ سالگی در تهران در گذشت .
و اما بخشی از خاطرات او:
.... روز دویم ورود به ورشو ، اعليحضرت مرا خواست به اطاق خودش و گفت در مسافرتهای اولم و این مسافرت که سیمی است سفرم همه بطور رسمانه بوده واز وضع شهرها و مردم وامتعه و مغازه ها ابدا اطلاعی حاصل نکردم . حالا گاهی شبها بطور ناشناس با شما برویم و شهر را ببینم . ده امپریال هم که روی میز گذاشته بودند ورداشت داد به من ، گفت اینها را ببر ، یکدست لباس خوب غیر نظامی از برای خودت بخر وامشب همین که شام صرف شد دم در حیاط برو ومنتظر من باش . دوباره فرمود درست فهمیدی ؟ عرض کردم بلی . دوباره صدا کرد فرمود : کلاه ایرانی نباشد من هم کلاه قره باغی خواهم گذاشت. رفتم لباس خریدم و يك شاپو نصفش فرنگی و نصفش مشرق زمینی یعنی آفتاب گردان نداشت ، خریدم.در وقت معین رفتم دم در ولازم بود که به قراولهای دم در بگویم این کسیکه میرود بیرون و برمی گردد کی است تا مانع از خروج و ورود نشوند ، ولی سپردم که ابدا سلام نظامی ندهند. در همان وقت اعليحضرت تنها بیرون آمدند طرف من ،چون تابستان بود دیدم يك پالتو تابستانی که تا یقه دکمه نموده بود پوشیده و ابدا لباس زر نمایان نبود ويك کلاه سیاه که شبیه کلاه قفقازی وهیچ جالب توجه نبود گذاشته بسر ، گفت میخواهم باغ ملی را که میگویند تمام خانواده های ورشو آنجا میآیند ببینم. از عابرین پرسیدم باغ ملی کجا است به خيال من فهمیده بودند که این شاه است، یکنفر جوان با کمال ادب افتاد جلو ما و گفت افتخار دارم که من باغ ملی را بشما نشان بدهم . شاه از این فقره خوشش نیآمد ، احساس کرد که اورا شناخته و اصرار کرد که از این شخص تشکر کنید و بگوئید من نمیخواهم او با ما همراهی کند با کمال زحمت او را قانع کردم که ما را بحال خود بگذار وچند قدم نرفته بودیم که شاه ایستاد به عقب نگاه کرد و گفت ببین ، این پدرسوخته ها یکساعت مرا بحال خود نمیگذارند باوجود امر اکید که گفته بودم هیچکس مرا تعقیب نکند باز چندنفراز پشت سر من میآیند . چون دیدم که خیلی متغیر است چیزی جرئت نکردم عرض کنم .
حضرات آمدند رسیدند و اعليحضرت به آنها خیلی بدگفت نمیخواهم اسامی آنهارا ذکر کنم . شاه امر کرد حكما بر گردند آنها عرض کردند که ما نمیتوانیم شاه را تنها بگذاریم زیرا ممکن است هزار اتفاق سوء بیفتد ، ما بی صاحب بمانیم . آنها برگشتند ما آمدیم به باغ ملی، ۲۰ کپك حق دخول داده وارد شدیم . شاه خیابان وسط را پیش گرفت و اطراف را تماشا کنان می رفت، گویا اهالی حس کرده بودند که امشب خبر فوق العاده ایست ، باغ از زن و مرد پر بود با آن بزرگی باغ جمعی از شاگردان مدرسه دانس آنجا بودند که خیلی زیبا و وجیه هستند و شاگردهای مدرسه نظام هم جمعی در میان جماعت بودند . ناصرالدینشاه که نقاش بسیار خوبی است و خودش هم شاعر است از صورت خوب خیلی خوشش می آمد،در همان روشنائی چراغ که صورت دخترهای هیجده ساله که مثل لاله می درخشید واله اش کرده بود، از من می پرسید اگر زیاد به اینها نگاه کنم بدشان میآید ؟ عرض کردم ممکن نیست آدم در جلو این خانم ها بایستد و تماشا کند البته بدشان می آید ولی اگر گردش کنان مکرر تماشا کند عیب ندارد . در این بین شاه که گویا بهتر حال ملتزمين رکاب و نوکرهای خودرا می دانست فرمودند برگردیم ، این پدرسوخته ها گویا باز آمده اند دم در ونمی گذارند من یکساعت به خیال خودم راه بروم . همانطوریکه شاه حدس زده بود دو نفر دم در بودند ولی همینکه شاه را از دور دیدند بطوری فرار کردند که اثری ظاهر نشد . برگشته باز وسط باغ را پیش گرفتیم ، رسیدیم وسط باغ دیدیم که يك میدانی است وسط آن . مردم دور حوضچه را گرفته منتظرند که به نوبه آب بخورند، آنها جامها را اول در آن حوضچه می شستند بعد شیر آب خوردن را باز کرده جام را پر کرده با اطمینان خاطر میخوردند . شاه به من فرمود تو هم خودت را عقب سر اینها بگذار من تشنه هستم آب بده ، همین کار را کردم ، آب را گرفت و خورد. و گفت آب گوارا و خوبی است . خواستیم برگردیم فرمودند نه حالا من میخواهم به شما آب بدهم چون تا جلو عمارت لازنیکی برسیم من شاه نیستم مساوات است . این را گفت ورفت ایستاد پشت سر مردم و جام را پر کرد و داد به من، جام را گرفته از راه ادب نخواستم بخورم فرمود امر می کنم بگیر و بخور . تا آخر گرفتم خوردم .
از پله های سقاخانه آمدیم پائین خیابان را گرفتیم تا آخر رفتیم . شاه فرمود برویم نزديك سقاخانه روی نیمکتی پیدا کرده بنشینیم و گردش کنها را تماشا کنیم . آمدیم دیدیم که جای خالی نیست مردم نشسته اند و خیال حرکت ندارند، شاه فرمود قدری بایستیم شاید از اینها دو نفر برخیزند بروند ، تمام شب را که نخواهند نشست . همه تختهای باغ خیلی دراز بود پنج نفر می نشستند، از نگاه کردن و ایستادن شاه فهمیدند که شخص بزرگی است، یکدفعه همه برخاستند وهمگی با دست جا نشان دادند . دیگر جای شبهه نماند که همه شاه را شناخته اند و هر کس از جلو ما می گذشت تنها نظرش به شاه بود . شاه فرمود پاشو برویم معلوم می شود برای من قسمت نشده که مثل هارون الرشید و شاه عباس ناشناس شبها گردش کنم و بمحل دراویش بروم و با آنها صحبت کنم . اینهاکه آدمهای من هستند، که با وجود قدغن اکید عقب سر من آمدند ، اینهم که اهالی است با اینکه هیچ علامات سلاطین را ندارم و در لباس دیگرم ، همه مرا شناختند .
واقعا همانطور که در سقاخانه فرموده بودند تا دم در عمارت مساوات را مرعی فرموده بودند. محض ادب که دو قدم سه قدم عقب راه میرفتم می فرمودند پهلو به پهلوی من بیا .
شاه رفت اطاق خودش و مرا مرخص کرد. ....
منابع:
مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، تهران ، زوار، 1371، ج1 ، صص507-512
خاطرات پرنس ارفع، به کوشش علی دهباشی، تهران، انتشارات شهاب ثاقب،صص206-208
سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۲:۲۹