Qajarieh, Articles by Fatemeh Ghaziha
مکتبخانه قائم مقام و نحوه ورود محمد تقی (امیر کبیر بعدی )به آن

میرزا ابوالقاسم قائم مقام برای تعلیم و تربیت بچه هایش در منزل شخصی خود مکتبخانه ای درست کرد و برای تدرس بچه هایش شیخ اسدالله مهر آبادی را که مردی فاضل بوده دعو ت کرد و از او خواست که به منزل قائم مقام بیاید و فرزندانش را در س بدهد .
لازم به توضیح است که در آن زمان کربلایی قربان که پدر امیر کبیر بود امین و پیشکار و ناظر اشپز خانه قائم مقام بوده است.
در این موقع محمد تقی می بیند که روزها آخوندی به منزل قائم مقام می آید و بچه ها را می برد در داخل اطاقی و با آنها صحبت می کند محمد تقی از پدرش می پرسد برای چه آن بچه ها بداخل اطاق می روند و چکار می کنند و آخوند به آنها چه می گوید . محمد قربان جواب می دهد که آخوند بچه ها را در داخل اطاق درس می دهد . تقی به پدرش میگوید منهم با بچه ها بروم داخل اطاق و درس یاد بگیرم . محمد قربان چون بدون اذن اربابش کاری انجام نمیداد میگوید نه پسرم حالا برای تو درس خواندن زود است و تو کوچک هستی ان شاالله بعدها.
تقی به حرف پدر اکتفا نمی کند و پنهان از پدر و مادر و همه کسانی که در خانه قائم مقام بوده اند روزها به عنوان بازی آهسته آهسته تا پشت در مکتبخانه می رفته و در گوشه ای از پشت در ساکت و آرام می نشسته و از پشت در صدای آخوند شیخ اسدالله و سوال و جواب آنها را می شنیده است .
محمد تقی مثل ضبط صوت مطالب و مباحث معلم را در ذهن خودش ضبط
می کرده و شبها وقتی پدرش به خانه می آمده اوقصه و ار مطالب معلم را برای پدر و مادر ش می گفته است .
مادر محمد تقی چندین شب می بیند تقی حرفهایی می زند که اصلا تا آن موقع بگوشش آشنا نبوده است .
محمد قربان و مادرش می گویند از کجا تو این حرفها را فرا گرفته ای می گوید از پشت در اطاق . روزها ، وقتی معلم وارد می شود و بچه ها هم با او وارد می شوند ، من هم می روم پشت در وآنچه را که آنها درس میدهند و درس میخوانند من هم یاد می گیرم . اشک شوق در چشمان محمد قربان جاری می شود و تمام این حالات بوده است که محمد قربان روز بروز مراقب و مواظبتش نسبت به تقی زیادتر می شود .
در این موقع محمد قربان به این فکر می افتد که بایستی به یک طریقی فرزندش را سرِ درس بفرستد . آخوند شیخ اسدلله را می بیند و قضایا را برایش می گوید .
شیخ بکربلائی قربان می گوید اگر واقعا اینطور که تو تعریف می کنی و می گوئی اینقدر بچه ات با هوش است که از پشت در اطاق خواندن و نوشتن را یاد گرفته او بسر کلاس بیاید . اما برای اینکه قائم مقام از قضیه بااطلاع نشود اگر برحسب اتفاق روزی سری به اطاق زد وتقی را دید . می گوئیم او را بعنوان فرمانبر و انجام کارهای درس به سر کلاس راه داده ایم .
از فردا تقی را بفرست سر درس و ضمن یکی و دو بار فرمانبردن او در مکتب بنشیند و از درس استفاده کند.
ضمنا شیخ می دانسته است که چه روزهایی قائم مقام برای بازدید از درس و بچه هایش به مکتبخانه می رود و از باب احتیاط به کر بلائی قربان گفته بود در آنروز بخصوص تقی را بکلاس نفرستد .
خلاصه تقی کار درس و فرا گیریش به جایی رسیده بوده است که گاهی اشتباهات شیخ اسدالله را می گفته است .
میگویند روزی قائم مقام عازم مسافرت بوده و میخواسته است از وضع درس و مشق بچه هایش با اطلاع باشد به محمد قربان دستور میدهد که به شیخ اسدالله بگوید که امروز از بچه ها امتحان کند و نتیجه امتحانات آنها را بعرض قائم مقام برساند .
شیخ دستور را اجرا می کند و از هر درسی سوالی به بچه ها می دهد . در این خلال شیخ به تقی نیز اجازه میدهد که او هم در امتحان شرکت کند . اما پس از نوشتن سوالات امتحاناتی ورقه هارا جداگانه به استادش بدهد .
در این موقع قائم مقام فراغتی پیدا می کند و شروع بقدم زدن می نماید و ضمن قدم زدن می گوید خودم وارد در کلاس بشوم . وارد می شود می بینید تقی هم نشسته دارد امتحان می دهد .
شیخ از ترس اینکه مبادا قائم مقام بگوید چرا تقی را راه داده ای اوراق را جمع آوری می کند . اما سعی دارد که ورقه های تقی را بیک طریقی بقائم مقام ندهد . قائم مقام میگوید ورقه ها را بگیرید به من بدهید.
می گویند قائم مقام وقتی تقی را درسر کلاس دیده بوده است سخت ناراحت شده ولی حرفی نزده بوده است .
خود قائم مقام ورقه ها را می گیرد و شروع به تصحیح اوراق می کند، می بیند چند ورقه ایست که از نظر خط و انشاء و املاء و حساب از همه بهتر نوشته شده و جواب صحیح تر است .
به شیخ می گوید این ورقه ها از کدام بچه ها است . شیخ اند کی در فکر فرو می رود که چه جواب بدهد . او بدون اجازه تقی را به سر کلاس راه داده است . بازبانی لرزان از ترس قائم مقام گفته بوده است . قربان آن ورقه ها از تقی فرزند محمد قربان خدمتگزار شما است . قائم مقام سخت در فکر فرو رفته پس از اندکی کربلائی قربان را می خواهد و با حضور شی اسدالله می گوید، چه کسی به تو اجازه داده که فرزندت را زانو به زانوی فرزندان من بنشانی که بابچه های من در زیر یک سقف درس فرا گیرد . اما لحضه ای بعد از گفته خودش پشیمان میشود و از طرفی زن قائم مقام از قضیه با اطلاع می شود و می گوید ما باید بچه محمد قربان را تشویق کنیم نه تنبیه . ما باید او را پرو بال بدهیم نه او را پشیمان سازیم .
چون او با چنین ذکاوتی تا کنون توانسته است مخفیانه از پشت در مکتب و یا آشکارا با رضایت شیخ اسدالله همه چیز را یاد بگیرد و همه دروس را بفهمد، باید به او جازه داد تا تشویق شود و بهتر بتواند درس بخواند .
میگویند خانم قائم مقام به او گفته بوده است اگر بخواهی تقی را از مکتبخانه و درس و مشق محروم کنی تو را ترک خواهم کرد مگر نمیدانی کار خداست که او اینقدر باهوش است .
در همین اثنا خود قائم مقام از کرده اش پشیمان می شود و برای فاش نشدن قضیه گویا جبه ترمه ای که در تن داشته بیرون می آورد و به دوش تقی می اندازد ،ولی چون تقی کوچک بوده جبه همه اندام اورا می گیرد بدین جهت او به تندی از زیر جبه بیرون میابد و پای بفرار می گذارد .
سر انجام به هر ترتیب و نحوی که بوده تقی را راضی می کنند که برگردد و جبه ترمه را بگیرد و از آن روز قائم مقام دستور داد او را به درس بپذیرند و از او مراقبت بعمل آورند .
استاد اسدالله از روز اول پی به نبوغ او برده بوده است و برای اینکه بیشتر به هوش و ذکاوت او اطمینان پیدا کند امتحاناتی از او بعمل می اورد .
این مطلب را از چندین نفر تاکنون شنیده ام بخصوص آقای حاج سید محمد هزاوه ای چند بار این مطلب را گفته است .
روزی شیخ دستور می دهد یک ورق کاغذ زیر قالیچه محمد تقی بگذارند (البته کسی از این کار اطلاع نداشته )صبح روز بعد بچه ها وارد مکتبخانه می شوند . تقی هم وارد می شود و هر کدام سر جای خود می نشینند.معلم ضمن تدریس مراقب تقی است که ببیند آیا متوجه می شود که کاغذی در زیر قالیچه اش قرار داده اند؟ یا نه ؟
در این میان تقی حس می کند، مثل اینکه تغییری در کف اتاق یا سقف اطاق داده شده است و به فکر فرو می رود، استاد ازو می پرسد ، چرا در فکر فرو رفته ای؟تقی می گوید ، استاد ، من متعجبم، نمی دانم کف اطاق مقداری بالا رفته یا سقف اتاق کمی پائین آمده. استاد فریاد میزند احسنت به این هوشی که داری و جایزه ای هم به او می دهد....ادامه دارد
منبع: حسن قاسم خانی هزاوه ای،اطلاعات محلی از خویشان امیر کبیر،(از کتاب )امیر کبیر و دارالفنون، به کوشش، قدرت الله روشنی زعفرانلو، تهران، انتشارات کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، صص۲۵۰-۲۶۰
شنبه ۱۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱:۱۰