ترور نا فرجام ویلهلم اول امپرتور آلمان در برلین با حضور و به روایت ناصرالدین شاه قاجار(1878م،1295 ق)
......او را بغل گرفته ميبردند منزلش، ديگر معلوم است چه حالتي دست ميدهد به ما، در برلن وقوع همچه حادثه بزرگ در وقتي كه من حضور دارم، خيلي خيلي به من بد گذشت......
ترور نا فرجام ویلهلم یکم امپراتور آلمان در برلین با حضور و به روایت ناصرالدین شاه قاجار
ویلهلم اول پادشاه پروس بعد از غلبه بر فرانسه در جنگ پروس -فرانسه-، درسال ۱۸۷۱، به عنوان اولین امپراتورِ آلمان تاجگذاری کرد و بیسمارک هم از این رو، به عنوان اولین صدراعظمِ تاریخ آلمان شناخته شد؛ این امپراتوری ۲۵ دولت نامتساوی و همچنین سرزمین آلزاس و لورن را که از فرانسه جدا شده بود شامل میشد.زمانی که ناصرالدین شاه در سفر دوم فرنگستان 1878 برابر با 1295 قمری ،در برلین به سر می برد و ملاقات اولیه را با امپراطور انجام داده بود و خود را برای ضیافت شامی که امپراطور به افتخار وی ترتیب داده بود آماده می کرد ، امپراطور ترور شد و برنامه های نا صرالدین شاه در بر لین به هم خورد.لازم به توضیح است که این تروز نافرجام و ویلهلم یکم در سال 1888 در گذشت.
قلم به دست ناصرالدین شاه داده می شود تا خود به شرح ماجرا بپردازد.
روز يكشنبه سلخ جمادي الاول:
صبح در عمارت برلن از خواب برخاستم. امروز از روزهاي عجيب غريب دنيا محسوب ميشود. ساعت 12 كه ظهر باشد معين كرده بودم كه امپراطور گليوم بيايد ديدن ما، برخاستم، رخت پوشيده حاضر شديم، سر ساعت رسيد.
امپراطور در كالسكه بسته از جلو عمارت ما گذشت، مردم هم ايستاده بودند تعظيم كردند، ما هم الي نزديك پله عمارت جلو رفتيم. امپراطور مثل برق از پلهها جست بالا با قد راست و قوت زياد و بشاشت وافر رسيد به ما، دست داديم، با كمال مهرباني از چند اطاق گذشته در اطاقي نشستيم، روي صندلي. فردريك شارل سپهسالار كه از اقوام امپراطور است و يك پسر كوچك وليعهد كه در مدرسه بحريه تحصيل ميكند و يك نفر شاهزاده ديگر هم روي صندلي نشستند.
امپراطور حالا هشتاد و پنج سال تمام دارد، اما حالت و بنيه و قوت غريبي دارد. قد و كمر راست، هيچ عيبي در حالت و مزاجش نبود، از هر طرف صحبت شد از مجلس كنگره كه در برلن براي اصلاح امور دول روس و انگليس و عثماني واقع خواهد شد، چند روز ديگر، صحبت شد. قدري دلتنگ بود، ميگفت به آب گرم امس ميخواهم بروم، براي همين كار معطلم، دول هم امروز و فردا ميكنند و مرا معطل كردهاند. خلاصه ميگفت يك كشتي خوب ما اين روزها در درياي انگليس به كشتي ديگر خورده است، كشتي من غرق شده است تماما و بدبختي در دريا به من رو داده است ما هم جوابهاي خوب ميداديم، ميگفت وليعهد با همه اولادش سواي اين يك پسر كه اينجاست همه در انگليس هستند. امپراطريس زنم در ويزباد است. بيسمارك صدر اعظم در ييلاق خودش است، ناخوش است، اغلب وزرا و شاهزادگان در برلن نيستند، تنها هستم.
اينجا بعد از صحبتها برخاسته با كمال ادب و مهرباني دست داديم، يك انگشت شهادت دست راستش از وسط بريده است ،ندارد، الي دم در مشايعت كرد، صاحبمنصبان و جنرالهاي خود را معرفي كرد، برگشتم. بعد از نيم ساعتي كالسكه
حاضر شد، من، سپهسالار، جنرال مهماندار نشستيم، رفتم، بازديد امپراطور كه در عمارت عليحده پايينتر از اين عمارت مينشينند و حال آنكه اين عمارت كه ما مينشينيم خيلي بهتر از آن عمارت است، اما به آن عمارت عادت كرده است.
خلاصه رفتم بالا، امپراطور الي دم پله استقبال كرد، دست داده، رفتم در اطاقي كه پنج سال پيش همانجا ملاقات شده بود. روي صندلي نشستم. به جز سپهسالار كس ديگر نبود، خيلي صحبت شد از هر طرف. برخاستم، امپراطور گفت ساعت پنج ملاقات دوباره در سر شام رسمي خواهد شد كه با حضور امپراطور و غيره بايد صرف شود. با كمال خوشحالي قبول كردم. شب هم تماشاخانه باله، آمديم پايين، سوار كالسكه شده بازديد شاهزادهها رفتم خانه نبودند، از در خانههاشان گذشته رفتم منزل. وقت ناهار گذشته بود، گرسنه هم بوديم و ساعت پنج هم بايد ميرفتيم سر ميز امپراطور، دو ساعت مانده بود ناهار آوردند، بسيار چيز كمي خوردم كه در سر شام اشتهايي باشد.
برخاستم باز براي اينكه اشتهاي شام امپراطور كاملتر شود گفتم كالسكه حاضر كنند گردش بكنم، براي وقت شام برگردم، ميخواستم بروم، ديدم امين الملك با كمال پريشاني داخل اطاق شد، گفت نشنيدهايد؟ گفتم چه شده است؟ گفت امپراطور را با تفنگ زدند افتاد، به دوش گرفته بردند خانهاش، به قول نقال دود حيرت از كاخ دماغم بلند شد، يعني چه، گفت بلي بعد از مراجعت شما از خانه امپراطور چون عادتا بايد سوار شده پيش از شام قدري بگردد در كالسكه روبازي نشسته از همان كوچه خودش گويا اسم كوچه تيوّل باشد سراپايين رو به طرف آثار ميل فتح كه تازه ساخته شده است ميرفت، از دم مهمانخانه كه در دست راست كوچه واقع است ميگذرد، كلاه خود هم در سر داشته است، و تنها با يك پيشخدمت بوده است، از مرتبه 3 مهمانخانه يك دري باز شده و شخصي با تفنگ چهار پاره زياد ريخته بوده است، سر امپراطور را قراول رفته، دو تير خالي ميكند، چهارپارهها به سر و گردن و تن امپراطور خورده ميافتد. پيشخدمت او را بغل گرفته ميبرد منزلش، ديگر معلوم است چه حالتي دست ميدهد به ما، در برلن وقوع همچه حادثه بزرگ در وقتي كه من حضور دارم، خيلي خيلي به من بد گذشت.
في الفور همهمه و هيجان غريبي در شهر پيدا شد. همه شهر از زن و مرد و بزرگان و اعيان، اشراف، سفراي خارجه و ره ميدويدند رو به طرف عمارت امپراطور. مثل مورچه مردم جمع شده ميآمدند، ميرفتند. بولتن احوال امپراطور را جراح و حكما چاپ زده به مردم ميدادند. جوقهجوقه در كوچهها ميخواندند، اما اين آمد و رفت و هجوم مردم و قال مقال بدون هيچ صدايي و بينظمي و حالت مردم و رعيت و سپاهي و شهري و بزرگ و كوچك هيچ تفاوتي نكرده بود، از پيش از اين حادثه، مگر اينكه در كوچه عمارت امپراطور جمع ميشدند. في الفور جراحان و اطباي خوب شهر را حاضر كرده بردند مشغول معالجه شدند. جنرال مهماندار ساعت به ساعت خبر ميآورد گويا سي و چهار ،چهارپاره به گردن و سر و بدن فرو رفته است، سه چهار عدد را درآورده بودند، اگر طاس كلاه سرش نبود فورا ميمرد، جميع كلاهش سوراخ شده است، كل رخت، شانه و نزديك گردن دريده شده است.
خبر صحيح درستي از حالت امپراطور كسي نميداد كه واقعا چطور است معلوم نبود، در رفتوآمد مردم به در خانه امپراطور سفير چين را ديدم در كالسكه نشسته، يك پر دم طاووس بلند هم به كلاه زده است.
خلاصه يك نفر زن هم توي كوچه بعد از وقوع امر داد ميزده است كه خوب شد امپراطور را زدند مرده است يا نمرده است، آن زن پدرسوخته را گرفتند و آن شخص هم كه تفنگ انداخته است خواستند او را بگيرند، با طپانچه يك نفر پليس را هم زده است، بعد با طپانچه به شكم خودش زده است اما گفتند نمرده است، زنده است، اسم اين شخص دكتر شارل نوبلينگ از خاندان معروف است، دو برادر او در قشون خدمت ميكنند، اما حكيم طبيب نيست، حكيم بيدين بابي است.
اينها از طبقهاي هستند كه برضد قوانين و تسلط جديده امپراطور و بيسمارك وزيرش هستند، چه در مذهبي چه دولتي. سه هفته پيش هم از همينها طپانچهها شش لوله انداخته بودند به امپراطور، زخمي نشده بود.
خلاصه شام مهماني و تماشاخانه و غيره همه به هم خورد، قدري معطل شديم. از پنجره مردم و آيند و روند را تماشا كرديم، بعد رفتم عمارتهاي اين عمارت را تماشا كردم. اطاقهاي بسيار خوب دارد، پردههاي بسيار خوب، مبل و اسباب خوب دارد. هر اطاقي يك رنگ پارچه با چهارچوب نصب كردهاند به ديوارها، مبل هم همان رنگ است، سنگهاي سماق و الوان در ديوارها و غيره يكپارچه، بزرگ، كوچك، خيلي نصب است يعني جزء عمارت و اطاق است. بعد مرتبه بالا رفتم انبار پردهها و صورتهاي زياد است، پردههاي بسيار خوب آنجا انبار كردهاند، يك پرده بزرگ صورت من هم آنجا بود.
بعد منزلهاي پيشخدمتها و غيره را گشتم، آمديم منزل نماز كرده قرآن خواندم. يك ساعت و نيم به غروب مانده كالسكه بسته حاضر كردند. من، موچول خان، جنرال مهماندار نشستيم، رفتيم گردش تا رسيديم به ميدانگاه و باغچهها و اول پارك دور آثار فتح جديد. آنجا از كالسكه پياده شدم، زن و مرد و بچه دور ما را گرفتند، حقيقتا خجالت داشت، اما هرطوري بود تماشا كرديم، حتي به مرتبه اول هم بالا رفتم اين آثار را بعد از فتح فرانسه بنا كردند. پنج سال قبل كه من آمدم ناتمام بود، سه سال است كه تمام شده است، خرج زيادي كردهاند، همه از سنگ است، چه سنگي كه مثل جواهر است، جنس سنگ سماق، اما رنگ به رنگ و پارچههاي كلفت طويل عريض ، چند ستونهاي كلفت بزرگ بلند دور اين بناست كه همه يك پارچه سنگ سماق است، ميل بالاي نما كه آن هم از سنگ است يعني ستون خيلي بلند است و يك پارچه سنگ بالاي آن ميل يك
صورت ملائكه پردار از مفرغ ساختهاند كه واقعا مثل يك ملائكه چيزي است، بسيار بزرگ مهيب، صورت جنگهاي با فرانسه و نمسه و دانمارك را از برونز در اطراف بنا درآوردهاند، بسيار بسيار خوب و همه اشكال امپراطور و سردارها و بيسمارك چقدر شبيه، بسيار خوب صنعت كردهاند و از ايتاليا خاتمساز آوردهاند بالاي اين اشكال جنگگاهها را از سنگ موزائيك و خاتم سازي كرده است. آن هم اشكال جنگ و غيره است، بسيار خوب روي هم رفتند آثار و صنعت و بنا از اين شهر گويا در دنيا نباشد و از توي ستون كه ميرود الي بالا كه ملائكه است گويا راه پله دارد كه آدم ميرود بالا. ناظم خلوت ميگفت دويست و چهل پله ميخورد و من رفتم آن بالا.
خلاصه دوباره سوار كالسكه شده در پارك و خيابانها گشتيم و رفتم الي شارلتان بورغ كه قصبهايست خارج از برلن كه اين آثار فتح و باغ و پارك آن مابين شهر برلن و قصبه شارلتان بورغ واقع است. در اين قصبه عمارت قديم پادشاهان پروس است و باغ بسيار خوبي دارد. در جلو عمارت از آثار فتح الي آنجا نيم ساعت راه است. از رودخانه كوچكي كه پل داشت گذشتيم كه در حقيقت سرحد برلن و شارلتان بورغ است. رانديم تا رسيديم به عمارت. پياده شديم، توي اطاقهاي تحتاني را گشتم يك پيرزني گويا سرايدار اينجا بود، آمد، درها را باز كرده پردههاي قديم كهنه گوبلن فرانسه به ديوارها نصب بود.
مبل و اسباب خانه از فرش، صندلي، ميز همه از كهنه و قديم است كه همانطور نگاه داشتهاند. بعد بيرون آمده پياده در خيابانها و باغ كه بيمنتهاست راه رفتم، همه چمن و گل است خيلي راه پياده رفتيم تا رسيديم به مقبره پدر و مادر همين امپراطور حاليه كه گليوم سوم باشد. معاصر ناپلئون اول بوده است همه مقبره از سنگ سماق است با ستونهاي يك پارچه خوب، چيزي كه در اين مقبره خيلي عجيب است، حجاري مرمري
است كه در روي قبر پادشاه و زنش كردهاند. روي هر قبر صورت پادشاه و قبر ديگر صورت زنش را با مرمر به شكل مرده كه طاقباز خوابيده، دستها روي سينه گذاشته است بطوري خوب حجاري كردهاند كه آدم از تماشا سير نميشود. بخصوص شكل زن پادشاه را كه در آن اوقات معروف به خوشگلي بوده است كه در تمام مملكت آلمان به آن صورت زن نبوده است و حالا هم شكل مرمرش را، انسان سير نميشود از تماشا.
خلاصه غروب شد، آمديم بيرون باز پياده از خيابانها رفتيم تا رسيديم به كالسكه، نشسته رانديم براي منزل. درست يك ساعت بيشترك راه است.
پسر مخبر الدوله كه در برلن تحصيل ميكند امروز به حضور آمد و منزلش در همين قصبه شارلتان بورغ است.
شب را خوابيديم و فردا طرف عصر بايد به بادنباد برويم.
فردريك شارل برادرزاده امپراطور است، اسم پسر وليعهد كه امروز ديده شد پرنس هانري است، پرنس ژرژ خواهرزاده امپراطور است. پرنس اوگوست ورتمبرغ «*» سركرده قراول خاصه است. اين شاهزادگان با امپراطور پيش ما آمدند.
روز دوشنبه غره جمادي الثاني:
صبح در برلن از خواب برخاستم، از احوال امپراطور خبر صحيحي نيست، كسي نميرود و نميآيد، امپراطريس از بادنباد گويا رسيده است، متصل شاهزادگان و اقوام و وزرا و غيره از خارج و داخل ميرسند.
خلاصه، موسيو بولو وزير خارجه پروس آمد به حضور، پيرمرد گردنكلفت بابنيه
سبيل و زنخ تراشيده، موي سفيد، آدم قابلي بود، صحبت شد. بعد سعد الله بيك ايلچي كبير عثماني آمد، يك سال است كه مأمور برلن است و الي حال هم هيچ به خارجه نرفته و سفارتي نكرده بوده است. جوان است، بسيار شخص معقول نجيبي به نظر آمد. بعد از آن دو شاهزاده پروس كه تازه از راه رسيده بودند حضور آمدند، يكي از آنها دختر فردريك شارل را ميخواهد عروس كند، بسيار شاهزاده بدگل كثيف، بدسبيل، بدريش، بدقيافه، بدلهجه چيز غريبي بود.
خلاصه بعد از آن سوار كالسكه شديم، عضد الملك و جنرال مهماندار هم در كالسكه نشستند، رفتيم به اكواريوم كه سفر اول هم رفته، تفصيلش را در روزنامه سابق فرنگ نوشتهايم، جايي است كه مرغ و ماهي، مار و حيوانات زنده نگاه ميدارند، تفصيل تازه نداشت، بلكه آن دفعه به نظر خيلي بهتر از اين دفعه بود. بعد از قدري گردش بيرون آمده سوار كالسكه شده خواستيم باغوحش برويم، دور بود، نرفتيم، باز هم رفتم در نزديك مناره فتح پياده شده گشتيم. باز بالا رفتم، درست تماشا كرديم. 14 ستون سنگ يك پارچه دارد و عمل خاتم و موزيك «*» در توي غلام گردش يعني بالاي ديوار دور كردهاند، بعد سوار شده رفتم منزل و يك ساعت مانده در ساعت 6 بعد از ظهر كه دو ساعت به غروب مانده باشد سوار كالسكه شده رفتم سر راهآهن براي شهر بادنباد.
رسيديم به گار، سوار ترن شديم، اين ترن تازه است و دولتي است. جنرال مهماندار هم سوار شد، همه جابجا شدند، كاستينگر «*» نمسهاي مهندس هم در برلن پيدا شد، او هم در ترن است، همراه ميآيد.
خلاصه به راه افتاديم، همه جا آبادي و سبزه و چمن و گل و زراعت و باغ و جنگل بود. امروز درياچههاي متعدد بسيار باصفا ديده شد كه كشتي بخار بادي قايق و غيره كار ميكرد، دور اين درياچهها هم آبادي و جنگل و چمن است. از شهرهاي معظم كه كارخانجات زياد داشت گذشتم و يك شهري هم كه قلعه سخت و باستيان داشت عبور شد، بعد اسامي شهر و غيره را مينويسم. كالسكه در شهرها و استاسيونها ايست كرده به راه ميافتاد، همه جا همينطور سبز و خرم، آباد، جنگل و زراعت بود، تا چشم كار ميكرد و تماشا ميكرديم. تا شب شد، شب را در واگون خوابيديم، بسيار تند ميرفت و خيلي تكان ميداد. صبح كه برخاستم صحرا عوض شده بود، يعني كوه و تپههاي جنگلي ديده ميشد، اما باز همانطور چمن و زراعت و جنگل و آبادي و خيابانهاي راست و غيره و غيره، گل زياد ديده ميشد. علف چمنها تا شكم اسب ميرسيد و هيچ زمين خشك و سنگ ابدا ديده نميشود. تا رسيديم به شهر هايدلبرگ كه در دره جنگلي واقع است، از آنجا قدري ايستاده راه كج ميشود به طرف بادنباد. بعد از چند فرسنگي به شهر كارلسرو «*» رسيديم كه پايتخت والي مملكت باد است، خود والي به جهت واقعه امپراطور به برلن رفته است.
كارلسرو شهر بزرگ آباد خوبي است، از آنجا به قصبه اوس و از آنجا شهر بادنباد رسيديم. در ساعت 9 بعد از نصف شب كه سه ساعت به ظهر مانده باشد حكيم الممالك كه پريشب پيش آمده بود براي آماده كردن منزل و كالسكه و غيره حاضر
اسب نشسته و دوازده نفر از امناي درباري بر گرد او حلقه زدهاند.
شد. همهچيز را به قاعده حاضر كرده بود. در گار ايلچي روس، حاكم شهر، زن منچيكوف و غيره حاضر بودند. رفتيم در هتل يعني مهمانخانه موسوم به انگليس منزل كرديم و همه ملتزمين در همين هتل جا گرفتند.
امپراطور در وقتي كه با دست به مردم سلام ميداده است و دستش بلند بوده است كه تفنگ را انداختهاند به دست خيلي زخم خورده است، اما دست حايل شده است از اينكه چهارپاره به رو و چشم بخورد، فاصله تفنگ الي امپراطور 25 قدم بوده است........
........
منبع:روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در سفر دوم فرنگستان، به کوشش، فاطمه قاضیها، تهران سازمان اسناد ملی ایران 13، 1377 ص118-125
جمعه ۶ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۲:۳۷