توضیح تصویر:
تابلوی پلنگ شکار شده توسط ناصرالدین شاه ،اثر کمال الملک
تابلوی پلنگ شکار شده توسط ناصرالدین شاه ،اثر کمال الملک
[بخشی از خاطرات] روز چهارشنبه 20 ربیع الاول[1302 قمری] که 18 جدی است:
از روزی که از جاجرود آمدهایم. چون اطاقهای اندرون آتش نشده بود و سرد است، تنها در اطاق عاج میخوابیم و این چند روز به اتصال برف میبارد، بطوری که چند بار بامها را پارو کردند. امروز صبح که از خواب برخاستیم دیدیم هوا صاف است و ابری نیست، ولی به شدت سرد شده، به قسمی که هر چه توی حیاط بود یخ میبست، صحراها و همه جا از برف سفید است.. سوار شده راندیم برای دوشانتپه، ناهار را برده بودند بالای تپه در عمارت، صنیعالدوله حاضر بود، روزنامه میخواند، محقق و غیره بودند، ناهار که خوردیم سر و کله را پیچیده، پیاده از بالا به پائین آمدیم، صحراها سفید و بقدر چهار کوه برف دارد. چون میدانستیم روز شکار است، گفتیم معدودی همراه ما بیایند و باقی پیشخدمتها، صنیعالدوله، محقق، چرتی، ناظم خلوت و سایرین گذاشتیم در عمارت باشند که از شکار برگشته چای و عصرانه بخوریم. ...
راندیم برای دره رزک، هنوز به دره رزک نرسیده اسب خواسته سوار شدیم و راندیم تا دره رزک با مجدالدوله و سایرین صحبت میکردیم. قدری که رفتیم نزدیک و نرسیده به درّه بیدی، ردّ پلنگی ما خودمان دیدیم، میرشکار و حضرات را صدا کرده رد پلنگ را نشان دادیم. میرشکار گفت این ردّ مال دیروز است، مجدالدوله هم گفت مال دیروز است، امّا آنها نفهمیده بودند، چون هوا خیلی سرد بود، جای پای پلنگ که از همان ساعت بود یخ بسته بود، ما رّد پلنگ را گرفته میرفتیم، اول نی درّه كبک زیادی سمت دست راست سختان میرفتند. مجدالدوله گفت اذن بدهید یک دست قوش بیندازم، ما هم اذن دادیم، او رفت و طرلان میانداخت، ما هم میرفتیم و رد پلنگ را گرفته بودیم، واشه بید دره، پهلوی درخت خودمان دیدیم یک قوچ بزرگ افتاده، معلوم شد پلنگ همین قوچ را عقب کرده آورده است اینجا و شکار کرده. مجدالدوله که رفته است قوش بیندازد، پلنگ قوچ را گذاشته و یواش یواش رفته است، شکم قوچ را گفتیم پاره کردند، خیلی قوچ بزرگ و قوی هیکلی است، شاخهای خیلی بزرگ دارد و چهارده ساله است. بعد گفتیم باید پلنگ را پیدا کرد و رّد را از دست نداد. میرشکار و صادق و عباس شکارچی و میرزا عبدالله خان را عقب پلنگ فرستادیم. خودمان هم ایستادیم، سیف الملک و ابراهیم خان را فرستادیم سمت دره و باغ رزک که جلو پلنگ را داشته باشند. میرشکار و میرزا عبداللهخان و غیره را که فرستاده بودیم بالای سختان خودمان نگاه میکردیم و ملتفت بودیم، میرشکار و حضرات حرکتی که میکنند از علامات آن معلوم است پلنگ آن دست رفته، با ملیجک و سایرین به همین خیال رفتیم رو به پائین، قدری همانجائی که سیف الملک و ابراهیم خان بودند تأمل کردیم، معلوم شد پلنگ ابراهیم خان و سیف الملک را دیده دوباره رو به بالا و سمت میرشکار و اینها برگشته، باز مجدداً برگشتیم در همان نی درّه که اول ایستاده بودیم، در این بین میرزا عبداللهخان را دیدیم کلاه میکند و صدا میکند [كه] پلنگ توی سوراخ است و این همان سوراخی است که در هشت سال قبل هم پلنگ بود و میرشکار را زخمی کرد. گفتند پلنگ اینجا است من هم میخواهم پیش بروم، ملیجک عرض میکرد، جای خطرناکی است و احتیاط زیاد دارد، همین طور هم بود، من هم خیال کردم که خوب است پلنگ را به یک تدبیری از سوراخ بیرون بیاورند و ما بزنیم. بعد گفتیم شاید بیرون بیاید و از دستمان برود، چه لازم پلنگ مطمئن توی سوراخ است، چرا ول کنیم. من و ملیجک قمچیکش رو به سختان رفتیم، جعفر قلی خان و اکبری را گفتیم همان جائی که بودیم بایستند، سوراخ پلنگ بالای دست بود و ما باید از زیر دست برویم، این هم خارج از احتیاط است. به هر حال راندیم، راه هم خیلی سخت بود هم سنگ هست و هم گل و با کمال صعوبت دست ما را گرفته رفتیم بجای سختی محاذی سوراخ روی سنگی، با اشکال زیاد من و مجدالدوله و میرشکار، ملیجک ایستادیم، تفنگ چهار پاره صادق را گرفته گفتیم بروند پلنگ را از سوراخ در بیاورند، جلوداری که تازیبان است هر چه به او گفتیم برود، رنگش سفید شده بود و جرأت نمیکرد، آخر الامر تازیها را ول کرد و سنگ انداخت، تازیها، به هوای، بوی پلنگ آمدند دم سوراخ و بو میکشیدند، درین بین تازی وق کرد و صدائی از پلنگ شد، آمد بیرون، از آنجا که ما هستیم تا سوراخ ده قدم بیشتر نیست، پلنگ كه بیرون آمد یک تیر چهار پاره انداختیم به پایش خورد، اما چون صادق تفنگش را بد و کم قوت پر کرده بود، چندان اثر نکرد، پلنگ پائینتر رفت، یک تیر دیگر هم چهار پاره انداختیم، جعفرقلیخان و اکبرخان را هر قدر صدا کردیم که بیایند جلو از ترس مثل چوب خشکیده بودند. بالاخره تفنگ گلوله زن را از ملیجک گرفته انداختیم به گردن پلنگ، طوری گلوله خورد که هفت هشت معلق خورده افتاد و یقین کردیم مرده است. و الّا باز هم تیر میانداختیم. همانجا ایستاده تماشا میکردیم. بعد حرکتی کرده تازیها هم پشت سرش بودند، رفت تا رسید به همان پدیهایی (نیهای توخالی) که اول شکار گرفته بود، دویدیم، زیر ریشه پد و جگن که جای کثیفی بود، خودش را پنهان کرد. مجدالدوله و سیفالملک و میرشکار و سایرین رفتند دور آن را محاصره کرده بودند و بعد ما از روی آن سنگی که بودیم به پایین آمدیم با کمال سختی توی سنگ و گل تا سوار شدیم و آمدیم نزدیک جائی که پلنگ بود. رسیدیم، دیدیم معرکه و ازدحام غریبی است، اسب و آدمها قاتی هم شده اند. پیاده شده تفنگ چهار پاره را دست گرفتیم و گفتیم، این پلنگ را هر طور هست باید کشت و نمیتوان او را به این حالت گذاشت و رفت، یا صبر کرد تا وقتی بمیرد. بعد تازیها را خواستیم و پلنگ هم در توی جگن ها سوراخی پیدا کرده رفته بود، تازی سیاه ملیجک کوچک که دست آقا مردک است با سایر تازیهای دیوانی را آوردند، نزدیك سوراخ سنگ انداختند تا پلنگ بیرون آمد و پای تازی سیاه ملیجک را گرفت، اما تازی به استادی پای خودش را از دهن پلنگ بیرون آورد. جزئی زخم شد، اما چندان عیبی ندارد. دو مرتبه پلنگ رفت توی سوراخ، شاهبابای جلودار شقاقی رفت بالای درختی که به سوراخ مشرف بود، برای اینکه چوبی چیزی به سوراخ بزند، پلنگ بیرون بیاید، سایر جلودارها هم هر یک چوبی در دست گرفته ایستاده بودند، چوبها را به نی و سوارخ درخت زدند، راهی از برای پلنگ پیدا شد و یك مرتبه بیرون آمد. آنهائی که جلو بودند فرار کردند و دست پلنگ نرسید، نگاه کرد دید بالای سرش یک نفر آویزان است، یک دفعه پرید و شاه بابا را از درخت کشید پائین و افتاد روی او، شاه بابا از حول و ترس دست به کمرش میکرد که کارد را بیرون بیاورد. اشتباهاً به طرف دیگری که کارد نبود دست میبرد تا اینکه دیدیم طوری پلنگ روی او افتاده که یقین کردیم کشته است، فریاد کردیم، این مردکه را خلاص کنید، مجدالدوله و سیف الملک و ابراهیم خان و آقا پسرش همه قمهها را کشیده به سر و کله پلنگ میزدند و برق قمهها از اطراف پیدا بود، قسمی شد که احتمال دادیم شاید با قمه شاه بابا کشته شود، خلاصه آخر پلنگ شاه بابا را ول کرده به پای آقا پسر ابراهیمخان چسبید، پای او را هم قدری زخم کرد، اما شاه بابا را خیلی زخمی کرده است، بیشتر شاه بابا ترسیده، زخمش خطر ندارد، باز پلنگ بعد از همه این صدمات رفت توی سوراخ، ما هم دیدیم کسی جرأت نمیکند، نزدیک برود، خودمان رفتیم محاذی سوراخ، یک شبهی از پلنگ پیدا بود، با چهار پاره چهار تیر تفنگ انداختیم، کار پلنگ ساخته شد، بعد گفتیم بروند، پلنگ را از توی نیها بیرون بیاورند، پارهای میرفتند نزدیک میگفتند مرده است، همین که نزدیک میشدند باز پلنگ غرش میکرد. گاهی میگفتند مرده است، گاهی میگفتند زنده است نمرده. بالاخره آدم ابراهیمخان رفت و دمش را گرفته کشید بیرون، امّا باز جان داشت و صدا میکرد، بیرون که آوردند به جعفرقلیخان [گفتیم] با چوب بزند توی سرش، او هم چند چوبی زد، به هر حال پلنگ کشته شد، پلنگ سیاه ماده بزرگی است، به سن هشت ساله، گفتیم آقا دائی با قوچ بار کرده، آورد. آمدیم به دوشان تپه، چای و عصرانه خورده نماز کردیم و سوار شده آمدیم به شهر، امروز الحمد لـله از هر جهت خیلی خوش گذشت.
علاقمندان به مطالعه متن کامل مقاله به <اینجا> مراجعه فرمایند.
از روزی که از جاجرود آمدهایم. چون اطاقهای اندرون آتش نشده بود و سرد است، تنها در اطاق عاج میخوابیم و این چند روز به اتصال برف میبارد، بطوری که چند بار بامها را پارو کردند. امروز صبح که از خواب برخاستیم دیدیم هوا صاف است و ابری نیست، ولی به شدت سرد شده، به قسمی که هر چه توی حیاط بود یخ میبست، صحراها و همه جا از برف سفید است.. سوار شده راندیم برای دوشانتپه، ناهار را برده بودند بالای تپه در عمارت، صنیعالدوله حاضر بود، روزنامه میخواند، محقق و غیره بودند، ناهار که خوردیم سر و کله را پیچیده، پیاده از بالا به پائین آمدیم، صحراها سفید و بقدر چهار کوه برف دارد. چون میدانستیم روز شکار است، گفتیم معدودی همراه ما بیایند و باقی پیشخدمتها، صنیعالدوله، محقق، چرتی، ناظم خلوت و سایرین گذاشتیم در عمارت باشند که از شکار برگشته چای و عصرانه بخوریم. ...
راندیم برای دره رزک، هنوز به دره رزک نرسیده اسب خواسته سوار شدیم و راندیم تا دره رزک با مجدالدوله و سایرین صحبت میکردیم. قدری که رفتیم نزدیک و نرسیده به درّه بیدی، ردّ پلنگی ما خودمان دیدیم، میرشکار و حضرات را صدا کرده رد پلنگ را نشان دادیم. میرشکار گفت این ردّ مال دیروز است، مجدالدوله هم گفت مال دیروز است، امّا آنها نفهمیده بودند، چون هوا خیلی سرد بود، جای پای پلنگ که از همان ساعت بود یخ بسته بود، ما رّد پلنگ را گرفته میرفتیم، اول نی درّه كبک زیادی سمت دست راست سختان میرفتند. مجدالدوله گفت اذن بدهید یک دست قوش بیندازم، ما هم اذن دادیم، او رفت و طرلان میانداخت، ما هم میرفتیم و رد پلنگ را گرفته بودیم، واشه بید دره، پهلوی درخت خودمان دیدیم یک قوچ بزرگ افتاده، معلوم شد پلنگ همین قوچ را عقب کرده آورده است اینجا و شکار کرده. مجدالدوله که رفته است قوش بیندازد، پلنگ قوچ را گذاشته و یواش یواش رفته است، شکم قوچ را گفتیم پاره کردند، خیلی قوچ بزرگ و قوی هیکلی است، شاخهای خیلی بزرگ دارد و چهارده ساله است. بعد گفتیم باید پلنگ را پیدا کرد و رّد را از دست نداد. میرشکار و صادق و عباس شکارچی و میرزا عبدالله خان را عقب پلنگ فرستادیم. خودمان هم ایستادیم، سیف الملک و ابراهیم خان را فرستادیم سمت دره و باغ رزک که جلو پلنگ را داشته باشند. میرشکار و میرزا عبداللهخان و غیره را که فرستاده بودیم بالای سختان خودمان نگاه میکردیم و ملتفت بودیم، میرشکار و حضرات حرکتی که میکنند از علامات آن معلوم است پلنگ آن دست رفته، با ملیجک و سایرین به همین خیال رفتیم رو به پائین، قدری همانجائی که سیف الملک و ابراهیم خان بودند تأمل کردیم، معلوم شد پلنگ ابراهیم خان و سیف الملک را دیده دوباره رو به بالا و سمت میرشکار و اینها برگشته، باز مجدداً برگشتیم در همان نی درّه که اول ایستاده بودیم، در این بین میرزا عبداللهخان را دیدیم کلاه میکند و صدا میکند [كه] پلنگ توی سوراخ است و این همان سوراخی است که در هشت سال قبل هم پلنگ بود و میرشکار را زخمی کرد. گفتند پلنگ اینجا است من هم میخواهم پیش بروم، ملیجک عرض میکرد، جای خطرناکی است و احتیاط زیاد دارد، همین طور هم بود، من هم خیال کردم که خوب است پلنگ را به یک تدبیری از سوراخ بیرون بیاورند و ما بزنیم. بعد گفتیم شاید بیرون بیاید و از دستمان برود، چه لازم پلنگ مطمئن توی سوراخ است، چرا ول کنیم. من و ملیجک قمچیکش رو به سختان رفتیم، جعفر قلی خان و اکبری را گفتیم همان جائی که بودیم بایستند، سوراخ پلنگ بالای دست بود و ما باید از زیر دست برویم، این هم خارج از احتیاط است. به هر حال راندیم، راه هم خیلی سخت بود هم سنگ هست و هم گل و با کمال صعوبت دست ما را گرفته رفتیم بجای سختی محاذی سوراخ روی سنگی، با اشکال زیاد من و مجدالدوله و میرشکار، ملیجک ایستادیم، تفنگ چهار پاره صادق را گرفته گفتیم بروند پلنگ را از سوراخ در بیاورند، جلوداری که تازیبان است هر چه به او گفتیم برود، رنگش سفید شده بود و جرأت نمیکرد، آخر الامر تازیها را ول کرد و سنگ انداخت، تازیها، به هوای، بوی پلنگ آمدند دم سوراخ و بو میکشیدند، درین بین تازی وق کرد و صدائی از پلنگ شد، آمد بیرون، از آنجا که ما هستیم تا سوراخ ده قدم بیشتر نیست، پلنگ كه بیرون آمد یک تیر چهار پاره انداختیم به پایش خورد، اما چون صادق تفنگش را بد و کم قوت پر کرده بود، چندان اثر نکرد، پلنگ پائینتر رفت، یک تیر دیگر هم چهار پاره انداختیم، جعفرقلیخان و اکبرخان را هر قدر صدا کردیم که بیایند جلو از ترس مثل چوب خشکیده بودند. بالاخره تفنگ گلوله زن را از ملیجک گرفته انداختیم به گردن پلنگ، طوری گلوله خورد که هفت هشت معلق خورده افتاد و یقین کردیم مرده است. و الّا باز هم تیر میانداختیم. همانجا ایستاده تماشا میکردیم. بعد حرکتی کرده تازیها هم پشت سرش بودند، رفت تا رسید به همان پدیهایی (نیهای توخالی) که اول شکار گرفته بود، دویدیم، زیر ریشه پد و جگن که جای کثیفی بود، خودش را پنهان کرد. مجدالدوله و سیفالملک و میرشکار و سایرین رفتند دور آن را محاصره کرده بودند و بعد ما از روی آن سنگی که بودیم به پایین آمدیم با کمال سختی توی سنگ و گل تا سوار شدیم و آمدیم نزدیک جائی که پلنگ بود. رسیدیم، دیدیم معرکه و ازدحام غریبی است، اسب و آدمها قاتی هم شده اند. پیاده شده تفنگ چهار پاره را دست گرفتیم و گفتیم، این پلنگ را هر طور هست باید کشت و نمیتوان او را به این حالت گذاشت و رفت، یا صبر کرد تا وقتی بمیرد. بعد تازیها را خواستیم و پلنگ هم در توی جگن ها سوراخی پیدا کرده رفته بود، تازی سیاه ملیجک کوچک که دست آقا مردک است با سایر تازیهای دیوانی را آوردند، نزدیك سوراخ سنگ انداختند تا پلنگ بیرون آمد و پای تازی سیاه ملیجک را گرفت، اما تازی به استادی پای خودش را از دهن پلنگ بیرون آورد. جزئی زخم شد، اما چندان عیبی ندارد. دو مرتبه پلنگ رفت توی سوراخ، شاهبابای جلودار شقاقی رفت بالای درختی که به سوراخ مشرف بود، برای اینکه چوبی چیزی به سوراخ بزند، پلنگ بیرون بیاید، سایر جلودارها هم هر یک چوبی در دست گرفته ایستاده بودند، چوبها را به نی و سوارخ درخت زدند، راهی از برای پلنگ پیدا شد و یك مرتبه بیرون آمد. آنهائی که جلو بودند فرار کردند و دست پلنگ نرسید، نگاه کرد دید بالای سرش یک نفر آویزان است، یک دفعه پرید و شاه بابا را از درخت کشید پائین و افتاد روی او، شاه بابا از حول و ترس دست به کمرش میکرد که کارد را بیرون بیاورد. اشتباهاً به طرف دیگری که کارد نبود دست میبرد تا اینکه دیدیم طوری پلنگ روی او افتاده که یقین کردیم کشته است، فریاد کردیم، این مردکه را خلاص کنید، مجدالدوله و سیف الملک و ابراهیم خان و آقا پسرش همه قمهها را کشیده به سر و کله پلنگ میزدند و برق قمهها از اطراف پیدا بود، قسمی شد که احتمال دادیم شاید با قمه شاه بابا کشته شود، خلاصه آخر پلنگ شاه بابا را ول کرده به پای آقا پسر ابراهیمخان چسبید، پای او را هم قدری زخم کرد، اما شاه بابا را خیلی زخمی کرده است، بیشتر شاه بابا ترسیده، زخمش خطر ندارد، باز پلنگ بعد از همه این صدمات رفت توی سوراخ، ما هم دیدیم کسی جرأت نمیکند، نزدیک برود، خودمان رفتیم محاذی سوراخ، یک شبهی از پلنگ پیدا بود، با چهار پاره چهار تیر تفنگ انداختیم، کار پلنگ ساخته شد، بعد گفتیم بروند، پلنگ را از توی نیها بیرون بیاورند، پارهای میرفتند نزدیک میگفتند مرده است، همین که نزدیک میشدند باز پلنگ غرش میکرد. گاهی میگفتند مرده است، گاهی میگفتند زنده است نمرده. بالاخره آدم ابراهیمخان رفت و دمش را گرفته کشید بیرون، امّا باز جان داشت و صدا میکرد، بیرون که آوردند به جعفرقلیخان [گفتیم] با چوب بزند توی سرش، او هم چند چوبی زد، به هر حال پلنگ کشته شد، پلنگ سیاه ماده بزرگی است، به سن هشت ساله، گفتیم آقا دائی با قوچ بار کرده، آورد. آمدیم به دوشان تپه، چای و عصرانه خورده نماز کردیم و سوار شده آمدیم به شهر، امروز الحمد لـله از هر جهت خیلی خوش گذشت.
علاقمندان به مطالعه متن کامل مقاله به <اینجا> مراجعه فرمایند.
فاطمه قاضیها، دست نوشته های ناصرالدین شاه از سفر و شکار در دوشان تپه،اسناد بهارستان ، پاییز 1390 ، شماره 3 .صص227-256
يكشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۲:۱۵