شهر قم در دوره ناصری از نگاه آرمینوس وامبری خاورشناس مجاری،سپتامبر 1862 (ربیع الثانی 1279) 1
آرمینوس وامبری خاورشناس پرآوازه مجاری، سالها در شهر قسطنطنیه اقامت كرد و در تحقق آرزوی خود برای سفر به ایران و خاصه به تركستان بدون تغییر مذهب، به آموختن شریعت اسلام و زبان فارسی و تركی خاوری پرداخت. آنگاه به سوی ایران رهسپار شد و با سفر به خوی و تبریز و زنجان و قزوین، در لباس درویشی دروغین، و اقامت در این شهرها و توصیف دلچسب وقایع به تهران رسید، مدتی بعد با هیئت مبدل درویش بغدادی به قم، كاشان، اصفهان و شیراز رفت و پس از اقامت سه ماهه در این شهرها و بیان حوادث و وقایع آنجا به نحو مطلوب و شیرین به تهران بازگشت. 2
آثار وامبری درباره زبان، فرهنگ، تاریخ، جغرافیا و سیاست در شرق بسیار متنوع و گسترده است. از میان آنها میتوان به این موارد اشاره کرد: واژهنامه آلمانی ـ ترکی، سفرنامه آسیای مرکزی، سیر و سیاحت در ایران، طرحهایی از آسیای مرکزی، تاریخ بخارا، اسلام در قرن نوزدهم، آداب و رسوم در آسیای میانه، مردم ترک، داستان مجارستان، سفرها و ماجراهای آدمیرال سیدی علی رئیس در هند، افغانستان، آسیای مرکزی و ایران در سالهای 1553 تا 1556، فرهنگ غربی در سرزمینهای شرقی، موقعیت روسیه در آسیا، آسیای میانه و مساله مرزهای انگلیس و روسیه، کشمکش آینده بر سر هند و زندگینامه خود در دو مجلد با عنوان: آرمینیوس وامبری (1883)، زندگی و ماجراهای او و نبرد زندگی من (1904).
سال 1978 نیز دو زندگینامهنویس انگلیسی داستان زندگی وامبری به نام درویش کاخ ویندزور را به زبان انگلیسی نوشته و منتشر کردند. 3
ذیلا مشاهدات وی را از مسیر تهران، شاه عبد العظیم تا قم به نظر مطالعهكنندگان ارجمند، میرساند:
دوم سپتامبر 1862 (1279 ه. ق)
در لباس قلندران سنی بغدادی در حالیكه انتاری (جامه عربی) تا قوزك پایم میرسید و رشته قرمزرنگی به كمر و ماشلاق (كت نفوذناپذیر در برابر آب) راهراه سیاهی بر دوش داشتم و كفیه 4تمیزی، كه هم مفید فایده بود و هم پرنقشونگار، بر سر بسته بودم، روز دوم سپتامبر 1862/ یازدهم شهریور سال 1241 ش. از دروازه شاه عبد العظیم تهران را ترك كردم؛ چون برحسب معمول با غروب آفتاب دروازههای تهران را میبندند، برای كاروان كوچك ما، كاروانسرایی در خارج از شهر به عنوان میعادگاه معین شده بود. در اینجا اعضای كاروان برای اولینبار با یكدیگر آشنا شدند.
كاروان ما مشتمل بر قریب سی قاطر باربر، چندتایی سوار و تعدادی ملا و تاجر و اهل صنعت و زوار برگشته از مشهد و من ناچیز میشد. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود كه راه عریض منتهی به شاه عبد العظیم را، مكان فوق العاده با حرمتی كه مردم تهران به زیارت آن میروند، در پیش گرفتیم. در خلال اقامتم در تهران بارها به آنجا رفته بودم.
شاه عبد العظیم در اثنای روز، خاصه بعد از ظهرها، پر از جنبوجوش و سروصدا است. در تمام اوقات، جمعی از زنان طبقات عالیه در البسه پرزرقوبرق، كه به سبك مردها بر پشت اسب مینشینند، و میرزاها و اعیانها به همراه ملتزمان ركاب بیشمار و گهگاه كالسكهای اروپایی و معمولا مختص دربار را میتوان در آنجا مشاهده كرد. البته در آنوقت شب كه از آنجا میگذشتیم سكوتی آن را در خود پیچیده بود، كه انسان را در ژرفای اندیشه فرو میبرد. ماه تقریبا چون روز، بر گستره سلسله جبال سمت چپمان و بر گنبد طلا كه در زیر آن بقایای این جهانی شاه عبد العظیم آرمیده بود، نور میپراكند. پس از آنكه دو ساعت در سكوت راه پیموده بودیم، برخی از اعضای كاروان با هم انس گرفتند و بر سر خُلق آمدند و به گفتگو پرداختند و با نقل لطیفههای خوش به یكنواختی راه پایان دادند.
در میان همراهان، سید جوانی از اهالی بغداد را، كه به عنوان روضهخوان به سفر پرزرقوبرقی به صفحات جنوب میرفت، به رفیقی برگزیدم. در معنای درست فقط به كسی روضهخوان میگویند كه تعزیه میخواند، یعنی در اوصاف حسین [ع] كه در ایران محبوب همگان است به مرثیهخوانی میپردازد. اینان شیعیان متعصبی هستند و چه بسا نزدیكی بیشتر ما به یكدیگر، تعجبی را برانگیخته باشد. اما سید به عنوان ساكن بغداد و تبعه باب عالی [عثمانی] به قدر كافی مشتاق بود تا از آشنایی یك افندی بهرهبرداری كند. مرا به دیگر كاروانیان معرفی كرد و چون شخصی اهل كیف بود و به آسانی میتوانست از اشعار عزا به آواز این جهانی و شادتر تغییر لحن دهد بزودی پسند خاطر همه شد و من هم غیرمستقیم از محبوبیت او سود جستم.
چون میخواستم نزد همسفرانم رفیق راه خوبی قلمداد شوم، نخست با وسواس از هرگونه جدل مذهبی خودداری كردم، بااینحال انجام این كار به هیچوجه ساده نبود؛ ایرانیها خیلی علاقهمند به مباحثهاند و با اشتیاق با مسیحیان و گبرها و خاصه اهل تسنن بحث میكنند. شبی باشكوه بود؛ در ایران شبهای مهتابی هوشرباست. هوای پاكیزه و شفاف، برجستگیهای شكوهمند كوهساران، وجود خرابهها در تاریكی، سایههای خیال مانند كاروانی كه پیش میرود و بالاتر از همه عجایب گنبد پرستاره بالای سر، تأثیرزاید الوصفی در ذهن مسافری كه از باختر زمین دوردست به شرق آمده است، برجا مینهد. با این همه، باید گفت بدی راه نیز ناگفتنی بود. ناگزیر بودیم راهمان را از میان قلوه سنگهای گرد و تیز، چالهها و بریدگیهای عمیق و بستر خشك رودخانهها بگشاییم.
ناهمواری راه چندان بر من تأثیر نمیگذاشت. خود را تماما به گامهای ایمن الاغ مورد اعتماد سپردم و با علاقه شدید هر حركت سید را میپاییدم كه با دقت به آسمان پرستاره مینگریست و درباره هر ستاره قصهای میگفت. هریك از كواكب، افسانهای مخصوص به خود و اثری نحس یا سعد داشتند و من با روحی كاملا معتقد به نقل عجایبی كه میگفت گوش میكردم. مجمع الكواكب «خرس بزرگ» داشت به حاشیه باختری آسمان پهلو میزد كه به ارتفاع كریزك [كهریزك] رسیدیم كه در شیب دامنه آن آبادی كنارهگرد، نخستین منزلگاه ما واقع بود. پیش از سرازیر شدن و هنگامی كه در جانب دیگر كوه پایین میرفتم، قبل از آنكه انوار ملایم ماه با نزدیك شدن سپیدهدم رنگ ببازد، بار دیگر به منظره بدیع مهتاب زیبا نظری افكندم. به مجرد دمیدن صبح صادق حسب الرسم تمام كاروان آمدن روز را گرامی داشتند. متدینترین شخص جمع، به ادای اذان میپردازد و طبعا اینبار قرعه فال انجام چنین وظیفهای به گردن سید ما افتاد. در فلق، سپیدهدم صبح وضو گرفته میشود و پیش از آنكه نخستین شعاع خورشید، بر تاج كوهها بتابد، كاروان برای خواندن نماز توقف میكند.
چهارپایان آسوده با گردنهای خم شده میایستند و در همان حال مردان پهلو به پهلو در یك خط زانو میزنند و با چنان حالت تائب و پشیمانی چهره به سوی مشرق [!] میایستند كه تنها میتوان آن را نزد مسلمانان مشاهده كرد. هنگامی كه نخستین تابش خورشید بر مؤمنان بتابد، آنان صدای خود را بلند میكنند و دعایی شیرین و خوش آهنگ با سرآغاز الله اكبر میخوانند. در میان كاروانیان رسم است كه پس از طلوع آفتاب بسته به اینكه شب پیش دیر یا زود راه افتاده باشند و اینكه منزلگاه بعدی دور یا نزدیك باشد، مسافتی كوتاه یا بلند طی كنند. وقتی به منزلگاه بعد رسیدیم تابش خورشید بیرحمانه بر سر ما میكوبید. در كاروانسرای وسیعی نزدیك آبادی كنارهگرد توقف كردیم. مفهوم این نام «سرحد شن» است زیرا صحرای نمك دشت كویر در خاور این كاروانسرا گسترده است. این صحرای سوزان میباید مكان خوفناكی باشد زیرا در تمام طول گشتوگذارم در ایران هرگز به شخصی بومی برنخوردم كه در بخش كویری میان كنارهگرد و طبس سفر كرده باشد. هر ایرانی كه در خصوص دشت كویر صحبت میكند همیشه راغب است تا با نقل ردیفی قصه رعبآور، كه در هریك از آنها شیاطین و ارواح خبیثه نقش واضحی دارند، مستعمان خود را بترساند. افسانه محبوبی كه غالبا بارها تكرار میشود، قصه شمر قاتل حسین [ع] و دشمن همیشگی شیعیان ایران است، كه چولی 5 و ویرانی این ناحیه را به او نسبت میدهند. میگویند از فرط پشیمانی به این مكان، كه پیش از آن منطقه آبادی بوده است، پناهنده میشود، اما دشت ناگهان به صحرای سوزانی بدل میگردد. ایجاد دریاچههای نمك و مردابهای ژرفناپذیر، نتیجه جمع شدن قطرات عرق بدن او از رنج و عذابی است كه میكشد. خوفناكترین مكان در اینجا كبیركوه است كه شمر تا امروز هم در آنجا اقامت دارد. بدا به حال مسافر نگونبختی كه در این ناحیه فریب تابش اغواگر سراب كاذب را بخورد! قصههایی از این قبیل كه همسفرانم در باب صحرای نمك ایران نقل میكردند، مرا محظوظ میساخت.
بلافاصله پس از ورود به كاروانسرا هریك از ما به شتاب در جستجوی سایهبانی برآمدیم و دیری نگذشت همگی به آسودگی مستقر شدیم. در چند مورد جمع مسافران، اقامتگاهی با ظاهر پرجنبوجوش و زنده فراهم كردند. در همان حالی كه ستوران كاه جو را میجویدند، ایرانیها نیز به تهیه غذا پرداختند. توانگرها نوكران خود را واداشتند تا پشت و شانه آنان را مشتومال دهند و اعضای بدن خود را به دستشان سپردند كه آنقدر بكشند تا صدای تق كند؛ مقصود آشكار از این كار منحصربهفرد، تمدد بدن بود. پس از استراحت مختصری صبحانه خوردیم و باز هم بیدرنگ دراز كشیدیم. كاروان خستگی سفر را در اثنای روز از تن بیرون میكند و با تاریكی غروب به راه ادامه میدهد. چهارپایان نیز چنین احوالی دارند. با رسیدن غروب مردان و ستوران قوت خود را باز مییابند و در همان كه عدهای به قشو و تیمار چهارپایان میپردازند،تعدادی نیز به تهیه پیلر [پلو] (غذایی مركب از گوشت و برنج) میپردازند. شام را ساعتی قبل از حركت میخورند. خورد و خواب درویش بهتر از هركس دیگری است، زیرا هنوز كاروان به منزل نرسیده كه او بدون توجه به دیگران فورا به استراحت میپردازد و هنگامی كه برخاستن بخار معطر دیگچه، طبخ شام را اعلام كرد او كشكول خود را برمیدارد و سرحال با فریاد «یا هو، یا حق» آن را به دور میگرداند. از هركسی چند لقمه میگیرد و این ملغمه جوراجور را بههم میآمیزد و با اشتهای كامل میبلعد.
شرقیها میگویند: «او هیچ با خود برنمیدارد، غذایی نمیپزد، بااینحال چیزی برای خوردن دارد؛ آشپزخانهاش را خدا فراهم میكند.»
برای رسیدن به منزلگاه بعدی ناگزیر شدیم تمامی طول صحرای سوزان را طی كنیم.
سكوت شب در این برهوت دوچندان سنگین است و تا چشم مسافر كار میكند نقطهای برای استراحت نمییابد. تنها اینجا و آنجا تودهای از ستونهای شن را میتوان دید كه باد آنها را آورده و همچون بسیاری از اشباح تیرهرنگ از مكانی به مكان دیگر میخزند.
تعجب نكردم كه آدمهای خجول و سادهلوح این سایههای متحرك را نتیجه خشم ارواح خبیثه میپندارند. به نظرم رسید همسفرم جزء مردم خرافاتی است، زیرا عبایش را محكم به خود پیچیده و از متراكمترین بخش كاروان آنی جدا نشد و اگر دنیا را به او میدادی حاضر نبود به سوی گسترده وسیع صحرای مشرق نظر كند.
حدودهای نیمه شب بود كه صدای زنگولههایی به گوش رسید، در پاسخ پرسو جویم كه معنای آن چیست به من گفتند صدای زنگ كاروانی است كه ساعتی قبل از ما حركت كرده و اكنون پیشاپیش ما میرود. به سرعت حركتمان افزودیم تا به كاروان برسیم هنوز به یك صد قدمی آنها نرسیده بودیم، كه بوی زننده تحملناپذیری، همانند تعفن اجساد، هوا را پر كرد. ایرانیها كه سبب این تعفن مسموم را میدانستند به آرامی بر شتاب قدمها افزودند؛ هرچه نزدیكتر میشدیم بوی تعفن بیشتر میشد. دیگر نتوانستم مانع كنجكاویم شوم به نزدیكترین رفیق راه رو كردم و بار دیگر پرسیدم این چیست؟ لیكن جواب تند و كوتاه او كه میگفت «عجله كن، عجله كن، این كاروان مردگان است» حكایت
از نگرانی عمیق او میكرد. این خبر كفایت كرد كه بر حیوان خسته زیر پایم فشار بیاورم تا با سرعت بیشتری پیش رود. لحظاتی بعد با دیگر رفقایم به آن كاروان رسیدیم. كاروان حامل مردهها شامل حدود چهل حیوان، اسب قاطر، بود كه سه تن عرب آن را میبردند.
بار قاطرها تابوت بود و ما كاملا سعی كردیم تا از این دسته دوری كنیم. با گذشت از كنار سواری كه به نظر قافلهسالار میرسید لمحهای بر چهرهاش، كه نگاه كردن به او ترسناك بود، نظر كردم. بینی و چشمانش در پارچهای پنهان بود و بقیه صورت كبود شده كمرنگش در زیر نور ماه به نظر هولناك میرسید. بیپروا از وجود بوی بیماریزا به كنار قافلهسالار راندم و مقصود خاص سفر او را جویا شدم: مرد عرب گفت ده روز است كه سفر میكند و بیست روز دیگر طول میكشد تا اجساد مردگان را به كربلا، جایی كه عاشقان حسین و مؤمنان در آنجا آرزوی خواب ابدی دارند، برساند. چنین رسمی در سراسر ایران جاری است؛ و هركس كه بتواند هزینه این كار را بپردازد، حتی اگر در منطقه دوردست خراسان باشد، میتواند ترتیبی دهد كه بقایای جسدش را به كربلا حمل كنند تا در خاكی دفن شود كه امام محبوب او آرمیده است. گاهی دو ماه طول میكشد تا جسد به مقصد برسدد. هر قاطر چهار تابوت میبرد؛ حمل آنها در طول زمستان كاری نسبتا بیزیان است، اما در هوای سوزان ایران هم بر انسان و هم بر حیوانهای باركش تأثیر مرگباری مینهد.
در فاصلهای از كاروان نگاهی به پشتسر و به كاروان عجیب حمل مردگان انداختم.
چهارپایان با بار غمانگیز خود، تابوت بر پشت ظاهرا سعی داشتند تا منخرین خود را در سینههایشان پنهان كنند؛ در حالیكه سواران به فاصله دوری از چهارپایان میراندند، با فریادهای بلند آنها را وامیداشتند تا بیشتر شتاب كنند. دیدن این منظره در هرجای دیگر هم اثر عمیقی از وحشت برجا میگذارد؛ اما رؤیت آن درست در دل بیابان، در ساعت مرده شب و در نور رنگ پریده ماه، چیزی است كه جسورترین انسان هم نمیتواند از ضربه خوف و هراس آن در امان بماند.
سه روز میگذشت كه اعضای كاروان كوچك ما به اتفاق سفر میكردند و این مدت كوتاه برای ایجاد پیوند عمیق دوستی و حس رفاقت میانشان كفایت میكرد. البته هیچیك از آنان كوچكترین سوءظنی نبرد كه اروپاییم و كمترین تماس با من لباسشان را نجس میكند و غذا خوردن با من در یك بشقاب گناه كبیرهای برای آنان است. در نظر ایشان افندی اهل قسطنطنیه و مهمان سفارت عثمانی بودم كه اشتیاق مرا واداشته بود تا سفر كنم و اكنون برای دیدن اصفهان و شیراز با عظمت و بهشتآسا میرفتم. به سرعت با اكثر همراهان دوستی برقرار كردم، اما در عین حال برخی از سرسختترین شیعیان كاروان در بزرگ كردن اشتباهات مذهبی آدمی مثل من مصرّ بودند. خاصه مردی كفاش، كه دستار سبز بلند او نشان میداد از اعقاب علی [ع] است، بیشتر به من میپیچید. اعضای دیگر كاروان كه طبعی ملایمتر داشتند در چنین مواقعی سعی میكردند صحبت را به مسیر دیگری منحرف كنند. با این همه دیری نمیگذشت كه رفیق واعظم كمكم موضوع مورد علاقه خود را گرم میكرد و عنان را به دست میگرفت و به گفتار فرحبخش میپرداخت.
در چهارمین روز سفر، نخستین منظره قم با گنبدهای سبز رنگش پیش چشم ما نمودار شد. اینجا شهر مقدس زنان ایرانی است، زیرا مدفن ابدی فاطمه [معصومه س] خواهر امام رضا [ع] به همراه چهار صد و چهل و چهار پارسای دیگر است. او در آرزوی دیدار برادر از بغداد به مشهد سفر میكند، لیكن در سر راه خود در قم بیمار میشود و رحلت مینماید. قم مثل كربلا مكان دلخواه مدفن زنان ایران است كه میشود جنازه آنها را از سراسر مناطق ایران به اینجا آورد. این شهر صیت دیگری هم دارد كه كمتر غبطهآور است و آن هم مكان امن خطاكارانی است كه از مزیّت بستنشینی آن سود میجویند.
اگر فرد گناهكار از چنان بختی برخوردار باشد تا از دست جلاد بگریزد و خود را به میان دیوارهای مقدس آن برساند از هر نوع مجازات در امان میماند.
تمام اعضای كاروان ما مشتاق دیدار قم بودند، برخی میخواستند به عنوان زائر توبهكار به زیارت بروند، تعدادی نیز مایل بودند خرید كنند و به امور شخصی بپردازند.
نرسیده به شهر قم، در اطراف آن مانند سایر مكانهای زیارتی، اینجا و آنجا كپههای كوچك سنگ دیده میشد كه با دستهای زائران متدین، همراه با زمزمه دعاهای مقدس بالا آمده بود. در نقاط پراكنده هم درختچههایی به چشم میخورد كه با لتههایی از انواع پارچه رنگارنگ مزین شده بودند. همه اشتیاق دارند تا اثری از مراتب اخلاص خویشتن را در اطراف این شهر بر جا نهند؛ تعدادی مایلند بر كپهها، سنگ بگذارند و بعضی نیز به نشانه پارسایی تكهای پارچه میبندند. گفته میشود در ایام گذشته رسم دیگری رایج بوده، تا مسافران بتوانند اكرام خالصانه خود را نشان دهند- هر گذرندهای میتوانست در پوست درختان كنار جاده ناخن فرو كند. من نیز پیاده شدم و شرابه ابریشمینی از كفیهام را بر درختچهای آویزان كردم. چه مجموعه جالبی از پارچههای سراسر دنیا در اینجا بود! این بوتهها نمایشگاهی بودند از بافتههای دستی گرانقیمت هند و كشمیر، پارچههای بافت انگلستان و امریكا، پارچههای پشمی رویه خوابدار ارزان قیمت و كتان زمخت بافت صحراگردان تركمن و قبایل عرب و طوایف كرد. گهگاه نیز چشم انسان بر شالی نفیس آویخته بر شاخه درختچهای میافتاد كه بیتردید حكایت از تقوای شدید زائر گذرندهای میكرد؛ شال از دستبرد كاملا مصون است، كسی جرأت نمیكند به آن دست بزند، زیرا برداشتن اشیائی كه نشانه ایمان است، سیاهترین نوع دزدی محسوب میشود.
پیش از ورود به شهر میبایستی از كنار گورستانی با ابعاد فوق العاده، تقریبا به درازای دو میل انگلیسی بگذریم. بااینحال همسفرانم كه مرا از وسعت آن متعجب دیدند، اطمینان دادند به لحاظ اندازه با قبرستان كربلا قابل مقایسه نیست. سرانجام به قم رسیدیم؛ كاروان ما در كاروانسرایی در دل بازار بار انداخت. و با خوشحالی فهمیدم قرار است دو روز در اینجا استراحت كنیم.
به عنوان زائرانی مؤمن هیچ فرصت استراحت به خود ندادیم و اندكی بعد از ورود شستشو كردیم و گرد و غبار از لباس زدودیم و به سوی مرقد مطهر رو آوردیم. هیچ اروپائی پیش از من داخل این مكان امن را ندیده، زیرا هیچ قدرتی در روی زمین نمیتواند اجازه دخول فرنگیها را به دست آورد.
سیدهای فراوانی كه متولیگری زیارتگاه «نخستین جده» خود را به عهده دارند درصحن بیرونی درختكاری شده، مجتمع میشوند. بر فراز مركز صحن درونی، گنبدی طلاكاری دیده میشود. برای رسیدن به در صحن، باید از دروازه پله مرمری گذشت.
زوار در نخستین پله، كفشها را بیرون میآورند، سلاح و چوب دستی آنها را میگیرند و تا مرمر پاشنه در را نبوسند اجازه دخول ندارند. بیننده از شكوه و جلال درون صحن حیرتزده میشود. مقبره در میان ضریح محكمی قرار دارد كه از ورق نقره ساخته شده و همیشه فرش گرانبهایی آن را میپوشاند. لوحههای محتوی زیارتنامه بر دیوار آویزان است كه زائر یا خود میخواند، یا یكی از سیدهایی كه آنجا پرسه میزند برای او میخواند. از داخل صحن صدای فریاد و تلاوت و گریه و ناله و درخواست صدقه بلند است. لیكن این غوغای فوق العاده مانع آن نمیشود تا شمار فراوانی از زوار دیندار و مخلص پیشانی خود را بر میلههای سرد ضریح نگذارند و به مقبره خیره نشوند و زیر لب آهسته دعا نخوانند. من خاصه نتوانستم از تحسین اشیای گرانبها و ارزشمندی كه مزین به مروارید و الماس و سلاحهای طلاكوب بود و بر سر مقبره حضرت 6فاطمه [س] به عنوان هدیه نذری نهاده شده، خودداری كنم. البسه بغدادی كه بر تن داشتم سبب میشد تا بعضی از شیعیان متعصب نگاههای تند بر من بیندازند لیكن به یمن لطف همراهانم هیچ ناراحتی متوجهم نشد. زوار غالبا از مدفن فاطمه به دیدن مقابر برخی از اكابر دنیوی میروند. من نیز در پی رفقایم بر سر مدفن فتحعلی شاه و دو پسرش، كه به این یا آن دلیل مخصوصا مورد توجه مؤمنان است رفتم، سنگ او از خالصترین نوع مرمر سفید است كه تصاویر آنها را با هنرمندی از همین سنگ به نحو برجسته حك كردهاند.
پس از پایان اعمال اخروی احساس آزادی كردیم تا به شهر بازگردیم و دیدنیهای جالب آن را تماشا كنیم.
اینجا نیز مانند هرجای دیگر اولین مكان بازدید همان بازار است. درست در فصل ثمر میوه بودیم و تمام بازار پر از هندوانه بود كه در همه ایران مقبول همگان است. در طول پاییز هندوانه تقریبا غذای انحصاری بخشی از مردم ایران بهشمار میرود و از آب هندوانه اكثرا به عنوان داشتن خاصیت طبی برای بیماری استفاده میكنند. بازار قم نه تنها برای وفور هندوانه خوشطعم قابل توجه است كه برای داشتن سفالینه متنوع هم معروف است؛ مخصوصا از ُرس كوزهگری این شهر مقدس نوعی سبوی گردن دراز میسازند كه ارزش تجاری فوق العاده دارد. همچنانكه در بازار میگشتم و هرچیزی را با دقت وارسی میكردم، تصادفا جلوی دكان رنگرزی ایستادم كه پارچه موسلین 7 رنگ میكرد. این صنعتگر ایرانی پارچه خامی را جلوی خود پهن كرده بود و باخبرگی و با كمك قالبهای نقشه، كه آن را ابتدا در ظرف رنگ آبی فرو میبرد و بعد قالب را با تمام نیرو بر پارچه فشار میداد، به آن نقش میزد. چون مشاهده كرد به تماشای كارش مشغولم، برافروخته، به من رو كرد و به تصور اینكه فرنگی هستم گفت: «از چنگ پارچههای پنبهای شما خلاص خواهیم شد، بزودی ان شاء الله تمام حیلههای تجارت شما را یاد میگیریم؛ میدانم وقتی ایرانیها توانستند پارچههای فرنگستان را نپوشند، شما به گدایی نزد ما میآیید».
در سومین روز ورودمان از قم راه افتادیم و پس از عبور از چندین محل كوچك، كه چیز ارزشمندی برای دیدن نداشتند و با دو روز سفر خستهكننده به كاشان رسیدیم.
برگرفته از: زندگی و سفرهای وامبری «دنباله سیاحت درویشی دروغین» تألیف، آرمینوس وامبری، ترجمه محمد حسین آریا، (تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1372)، ص ص 85- 96.
آرمینوس وامبری خاورشناس پرآوازه مجاری، سالها در شهر قسطنطنیه اقامت كرد و در تحقق آرزوی خود برای سفر به ایران و خاصه به تركستان بدون تغییر مذهب، به آموختن شریعت اسلام و زبان فارسی و تركی خاوری پرداخت. آنگاه به سوی ایران رهسپار شد و با سفر به خوی و تبریز و زنجان و قزوین، در لباس درویشی دروغین، و اقامت در این شهرها و توصیف دلچسب وقایع به تهران رسید، مدتی بعد با هیئت مبدل درویش بغدادی به قم، كاشان، اصفهان و شیراز رفت و پس از اقامت سه ماهه در این شهرها و بیان حوادث و وقایع آنجا به نحو مطلوب و شیرین به تهران بازگشت. 2
زندگی و سفرهای وامبری، همان، بخشی از مقدمه مترجم.
آثار وامبری درباره زبان، فرهنگ، تاریخ، جغرافیا و سیاست در شرق بسیار متنوع و گسترده است. از میان آنها میتوان به این موارد اشاره کرد: واژهنامه آلمانی ـ ترکی، سفرنامه آسیای مرکزی، سیر و سیاحت در ایران، طرحهایی از آسیای مرکزی، تاریخ بخارا، اسلام در قرن نوزدهم، آداب و رسوم در آسیای میانه، مردم ترک، داستان مجارستان، سفرها و ماجراهای آدمیرال سیدی علی رئیس در هند، افغانستان، آسیای مرکزی و ایران در سالهای 1553 تا 1556، فرهنگ غربی در سرزمینهای شرقی، موقعیت روسیه در آسیا، آسیای میانه و مساله مرزهای انگلیس و روسیه، کشمکش آینده بر سر هند و زندگینامه خود در دو مجلد با عنوان: آرمینیوس وامبری (1883)، زندگی و ماجراهای او و نبرد زندگی من (1904).
سال 1978 نیز دو زندگینامهنویس انگلیسی داستان زندگی وامبری به نام درویش کاخ ویندزور را به زبان انگلیسی نوشته و منتشر کردند. 3
دکتر مجید تفرشی / پژوهشگر آرشیو ملی بریتانیا، سیاحت یک درویش دروغین،
http://jamejamonline.ir/ayam/1435516092279778333
http://jamejamonline.ir/ayam/1435516092279778333
ذیلا مشاهدات وی را از مسیر تهران، شاه عبد العظیم تا قم به نظر مطالعهكنندگان ارجمند، میرساند:
دوم سپتامبر 1862 (1279 ه. ق)
در لباس قلندران سنی بغدادی در حالیكه انتاری (جامه عربی) تا قوزك پایم میرسید و رشته قرمزرنگی به كمر و ماشلاق (كت نفوذناپذیر در برابر آب) راهراه سیاهی بر دوش داشتم و كفیه 4
کفیه : پوشش سر و شامل دستمال ابریشمین بزرگ و راهراه به رنگ زرد. مؤلف
كاروان ما مشتمل بر قریب سی قاطر باربر، چندتایی سوار و تعدادی ملا و تاجر و اهل صنعت و زوار برگشته از مشهد و من ناچیز میشد. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود كه راه عریض منتهی به شاه عبد العظیم را، مكان فوق العاده با حرمتی كه مردم تهران به زیارت آن میروند، در پیش گرفتیم. در خلال اقامتم در تهران بارها به آنجا رفته بودم.
شاه عبد العظیم در اثنای روز، خاصه بعد از ظهرها، پر از جنبوجوش و سروصدا است. در تمام اوقات، جمعی از زنان طبقات عالیه در البسه پرزرقوبرق، كه به سبك مردها بر پشت اسب مینشینند، و میرزاها و اعیانها به همراه ملتزمان ركاب بیشمار و گهگاه كالسكهای اروپایی و معمولا مختص دربار را میتوان در آنجا مشاهده كرد. البته در آنوقت شب كه از آنجا میگذشتیم سكوتی آن را در خود پیچیده بود، كه انسان را در ژرفای اندیشه فرو میبرد. ماه تقریبا چون روز، بر گستره سلسله جبال سمت چپمان و بر گنبد طلا كه در زیر آن بقایای این جهانی شاه عبد العظیم آرمیده بود، نور میپراكند. پس از آنكه دو ساعت در سكوت راه پیموده بودیم، برخی از اعضای كاروان با هم انس گرفتند و بر سر خُلق آمدند و به گفتگو پرداختند و با نقل لطیفههای خوش به یكنواختی راه پایان دادند.
در میان همراهان، سید جوانی از اهالی بغداد را، كه به عنوان روضهخوان به سفر پرزرقوبرقی به صفحات جنوب میرفت، به رفیقی برگزیدم. در معنای درست فقط به كسی روضهخوان میگویند كه تعزیه میخواند، یعنی در اوصاف حسین [ع] كه در ایران محبوب همگان است به مرثیهخوانی میپردازد. اینان شیعیان متعصبی هستند و چه بسا نزدیكی بیشتر ما به یكدیگر، تعجبی را برانگیخته باشد. اما سید به عنوان ساكن بغداد و تبعه باب عالی [عثمانی] به قدر كافی مشتاق بود تا از آشنایی یك افندی بهرهبرداری كند. مرا به دیگر كاروانیان معرفی كرد و چون شخصی اهل كیف بود و به آسانی میتوانست از اشعار عزا به آواز این جهانی و شادتر تغییر لحن دهد بزودی پسند خاطر همه شد و من هم غیرمستقیم از محبوبیت او سود جستم.
چون میخواستم نزد همسفرانم رفیق راه خوبی قلمداد شوم، نخست با وسواس از هرگونه جدل مذهبی خودداری كردم، بااینحال انجام این كار به هیچوجه ساده نبود؛ ایرانیها خیلی علاقهمند به مباحثهاند و با اشتیاق با مسیحیان و گبرها و خاصه اهل تسنن بحث میكنند. شبی باشكوه بود؛ در ایران شبهای مهتابی هوشرباست. هوای پاكیزه و شفاف، برجستگیهای شكوهمند كوهساران، وجود خرابهها در تاریكی، سایههای خیال مانند كاروانی كه پیش میرود و بالاتر از همه عجایب گنبد پرستاره بالای سر، تأثیرزاید الوصفی در ذهن مسافری كه از باختر زمین دوردست به شرق آمده است، برجا مینهد. با این همه، باید گفت بدی راه نیز ناگفتنی بود. ناگزیر بودیم راهمان را از میان قلوه سنگهای گرد و تیز، چالهها و بریدگیهای عمیق و بستر خشك رودخانهها بگشاییم.
ناهمواری راه چندان بر من تأثیر نمیگذاشت. خود را تماما به گامهای ایمن الاغ مورد اعتماد سپردم و با علاقه شدید هر حركت سید را میپاییدم كه با دقت به آسمان پرستاره مینگریست و درباره هر ستاره قصهای میگفت. هریك از كواكب، افسانهای مخصوص به خود و اثری نحس یا سعد داشتند و من با روحی كاملا معتقد به نقل عجایبی كه میگفت گوش میكردم. مجمع الكواكب «خرس بزرگ» داشت به حاشیه باختری آسمان پهلو میزد كه به ارتفاع كریزك [كهریزك] رسیدیم كه در شیب دامنه آن آبادی كنارهگرد، نخستین منزلگاه ما واقع بود. پیش از سرازیر شدن و هنگامی كه در جانب دیگر كوه پایین میرفتم، قبل از آنكه انوار ملایم ماه با نزدیك شدن سپیدهدم رنگ ببازد، بار دیگر به منظره بدیع مهتاب زیبا نظری افكندم. به مجرد دمیدن صبح صادق حسب الرسم تمام كاروان آمدن روز را گرامی داشتند. متدینترین شخص جمع، به ادای اذان میپردازد و طبعا اینبار قرعه فال انجام چنین وظیفهای به گردن سید ما افتاد. در فلق، سپیدهدم صبح وضو گرفته میشود و پیش از آنكه نخستین شعاع خورشید، بر تاج كوهها بتابد، كاروان برای خواندن نماز توقف میكند.
چهارپایان آسوده با گردنهای خم شده میایستند و در همان حال مردان پهلو به پهلو در یك خط زانو میزنند و با چنان حالت تائب و پشیمانی چهره به سوی مشرق [!] میایستند كه تنها میتوان آن را نزد مسلمانان مشاهده كرد. هنگامی كه نخستین تابش خورشید بر مؤمنان بتابد، آنان صدای خود را بلند میكنند و دعایی شیرین و خوش آهنگ با سرآغاز الله اكبر میخوانند. در میان كاروانیان رسم است كه پس از طلوع آفتاب بسته به اینكه شب پیش دیر یا زود راه افتاده باشند و اینكه منزلگاه بعدی دور یا نزدیك باشد، مسافتی كوتاه یا بلند طی كنند. وقتی به منزلگاه بعد رسیدیم تابش خورشید بیرحمانه بر سر ما میكوبید. در كاروانسرای وسیعی نزدیك آبادی كنارهگرد توقف كردیم. مفهوم این نام «سرحد شن» است زیرا صحرای نمك دشت كویر در خاور این كاروانسرا گسترده است. این صحرای سوزان میباید مكان خوفناكی باشد زیرا در تمام طول گشتوگذارم در ایران هرگز به شخصی بومی برنخوردم كه در بخش كویری میان كنارهگرد و طبس سفر كرده باشد. هر ایرانی كه در خصوص دشت كویر صحبت میكند همیشه راغب است تا با نقل ردیفی قصه رعبآور، كه در هریك از آنها شیاطین و ارواح خبیثه نقش واضحی دارند، مستعمان خود را بترساند. افسانه محبوبی كه غالبا بارها تكرار میشود، قصه شمر قاتل حسین [ع] و دشمن همیشگی شیعیان ایران است، كه چولی 5
چول: به اول مضموم، به معنی بیابان ریگزار و جایی كه آدمی در آن نباشد و كم عبور كند. (فرهنگ آنندراج
بلافاصله پس از ورود به كاروانسرا هریك از ما به شتاب در جستجوی سایهبانی برآمدیم و دیری نگذشت همگی به آسودگی مستقر شدیم. در چند مورد جمع مسافران، اقامتگاهی با ظاهر پرجنبوجوش و زنده فراهم كردند. در همان حالی كه ستوران كاه جو را میجویدند، ایرانیها نیز به تهیه غذا پرداختند. توانگرها نوكران خود را واداشتند تا پشت و شانه آنان را مشتومال دهند و اعضای بدن خود را به دستشان سپردند كه آنقدر بكشند تا صدای تق كند؛ مقصود آشكار از این كار منحصربهفرد، تمدد بدن بود. پس از استراحت مختصری صبحانه خوردیم و باز هم بیدرنگ دراز كشیدیم. كاروان خستگی سفر را در اثنای روز از تن بیرون میكند و با تاریكی غروب به راه ادامه میدهد. چهارپایان نیز چنین احوالی دارند. با رسیدن غروب مردان و ستوران قوت خود را باز مییابند و در همان كه عدهای به قشو و تیمار چهارپایان میپردازند،تعدادی نیز به تهیه پیلر [پلو] (غذایی مركب از گوشت و برنج) میپردازند. شام را ساعتی قبل از حركت میخورند. خورد و خواب درویش بهتر از هركس دیگری است، زیرا هنوز كاروان به منزل نرسیده كه او بدون توجه به دیگران فورا به استراحت میپردازد و هنگامی كه برخاستن بخار معطر دیگچه، طبخ شام را اعلام كرد او كشكول خود را برمیدارد و سرحال با فریاد «یا هو، یا حق» آن را به دور میگرداند. از هركسی چند لقمه میگیرد و این ملغمه جوراجور را بههم میآمیزد و با اشتهای كامل میبلعد.
شرقیها میگویند: «او هیچ با خود برنمیدارد، غذایی نمیپزد، بااینحال چیزی برای خوردن دارد؛ آشپزخانهاش را خدا فراهم میكند.»
برای رسیدن به منزلگاه بعدی ناگزیر شدیم تمامی طول صحرای سوزان را طی كنیم.
سكوت شب در این برهوت دوچندان سنگین است و تا چشم مسافر كار میكند نقطهای برای استراحت نمییابد. تنها اینجا و آنجا تودهای از ستونهای شن را میتوان دید كه باد آنها را آورده و همچون بسیاری از اشباح تیرهرنگ از مكانی به مكان دیگر میخزند.
تعجب نكردم كه آدمهای خجول و سادهلوح این سایههای متحرك را نتیجه خشم ارواح خبیثه میپندارند. به نظرم رسید همسفرم جزء مردم خرافاتی است، زیرا عبایش را محكم به خود پیچیده و از متراكمترین بخش كاروان آنی جدا نشد و اگر دنیا را به او میدادی حاضر نبود به سوی گسترده وسیع صحرای مشرق نظر كند.
حدودهای نیمه شب بود كه صدای زنگولههایی به گوش رسید، در پاسخ پرسو جویم كه معنای آن چیست به من گفتند صدای زنگ كاروانی است كه ساعتی قبل از ما حركت كرده و اكنون پیشاپیش ما میرود. به سرعت حركتمان افزودیم تا به كاروان برسیم هنوز به یك صد قدمی آنها نرسیده بودیم، كه بوی زننده تحملناپذیری، همانند تعفن اجساد، هوا را پر كرد. ایرانیها كه سبب این تعفن مسموم را میدانستند به آرامی بر شتاب قدمها افزودند؛ هرچه نزدیكتر میشدیم بوی تعفن بیشتر میشد. دیگر نتوانستم مانع كنجكاویم شوم به نزدیكترین رفیق راه رو كردم و بار دیگر پرسیدم این چیست؟ لیكن جواب تند و كوتاه او كه میگفت «عجله كن، عجله كن، این كاروان مردگان است» حكایت
از نگرانی عمیق او میكرد. این خبر كفایت كرد كه بر حیوان خسته زیر پایم فشار بیاورم تا با سرعت بیشتری پیش رود. لحظاتی بعد با دیگر رفقایم به آن كاروان رسیدیم. كاروان حامل مردهها شامل حدود چهل حیوان، اسب قاطر، بود كه سه تن عرب آن را میبردند.
بار قاطرها تابوت بود و ما كاملا سعی كردیم تا از این دسته دوری كنیم. با گذشت از كنار سواری كه به نظر قافلهسالار میرسید لمحهای بر چهرهاش، كه نگاه كردن به او ترسناك بود، نظر كردم. بینی و چشمانش در پارچهای پنهان بود و بقیه صورت كبود شده كمرنگش در زیر نور ماه به نظر هولناك میرسید. بیپروا از وجود بوی بیماریزا به كنار قافلهسالار راندم و مقصود خاص سفر او را جویا شدم: مرد عرب گفت ده روز است كه سفر میكند و بیست روز دیگر طول میكشد تا اجساد مردگان را به كربلا، جایی كه عاشقان حسین و مؤمنان در آنجا آرزوی خواب ابدی دارند، برساند. چنین رسمی در سراسر ایران جاری است؛ و هركس كه بتواند هزینه این كار را بپردازد، حتی اگر در منطقه دوردست خراسان باشد، میتواند ترتیبی دهد كه بقایای جسدش را به كربلا حمل كنند تا در خاكی دفن شود كه امام محبوب او آرمیده است. گاهی دو ماه طول میكشد تا جسد به مقصد برسدد. هر قاطر چهار تابوت میبرد؛ حمل آنها در طول زمستان كاری نسبتا بیزیان است، اما در هوای سوزان ایران هم بر انسان و هم بر حیوانهای باركش تأثیر مرگباری مینهد.
در فاصلهای از كاروان نگاهی به پشتسر و به كاروان عجیب حمل مردگان انداختم.
چهارپایان با بار غمانگیز خود، تابوت بر پشت ظاهرا سعی داشتند تا منخرین خود را در سینههایشان پنهان كنند؛ در حالیكه سواران به فاصله دوری از چهارپایان میراندند، با فریادهای بلند آنها را وامیداشتند تا بیشتر شتاب كنند. دیدن این منظره در هرجای دیگر هم اثر عمیقی از وحشت برجا میگذارد؛ اما رؤیت آن درست در دل بیابان، در ساعت مرده شب و در نور رنگ پریده ماه، چیزی است كه جسورترین انسان هم نمیتواند از ضربه خوف و هراس آن در امان بماند.
سه روز میگذشت كه اعضای كاروان كوچك ما به اتفاق سفر میكردند و این مدت كوتاه برای ایجاد پیوند عمیق دوستی و حس رفاقت میانشان كفایت میكرد. البته هیچیك از آنان كوچكترین سوءظنی نبرد كه اروپاییم و كمترین تماس با من لباسشان را نجس میكند و غذا خوردن با من در یك بشقاب گناه كبیرهای برای آنان است. در نظر ایشان افندی اهل قسطنطنیه و مهمان سفارت عثمانی بودم كه اشتیاق مرا واداشته بود تا سفر كنم و اكنون برای دیدن اصفهان و شیراز با عظمت و بهشتآسا میرفتم. به سرعت با اكثر همراهان دوستی برقرار كردم، اما در عین حال برخی از سرسختترین شیعیان كاروان در بزرگ كردن اشتباهات مذهبی آدمی مثل من مصرّ بودند. خاصه مردی كفاش، كه دستار سبز بلند او نشان میداد از اعقاب علی [ع] است، بیشتر به من میپیچید. اعضای دیگر كاروان كه طبعی ملایمتر داشتند در چنین مواقعی سعی میكردند صحبت را به مسیر دیگری منحرف كنند. با این همه دیری نمیگذشت كه رفیق واعظم كمكم موضوع مورد علاقه خود را گرم میكرد و عنان را به دست میگرفت و به گفتار فرحبخش میپرداخت.
در چهارمین روز سفر، نخستین منظره قم با گنبدهای سبز رنگش پیش چشم ما نمودار شد. اینجا شهر مقدس زنان ایرانی است، زیرا مدفن ابدی فاطمه [معصومه س] خواهر امام رضا [ع] به همراه چهار صد و چهل و چهار پارسای دیگر است. او در آرزوی دیدار برادر از بغداد به مشهد سفر میكند، لیكن در سر راه خود در قم بیمار میشود و رحلت مینماید. قم مثل كربلا مكان دلخواه مدفن زنان ایران است كه میشود جنازه آنها را از سراسر مناطق ایران به اینجا آورد. این شهر صیت دیگری هم دارد كه كمتر غبطهآور است و آن هم مكان امن خطاكارانی است كه از مزیّت بستنشینی آن سود میجویند.
اگر فرد گناهكار از چنان بختی برخوردار باشد تا از دست جلاد بگریزد و خود را به میان دیوارهای مقدس آن برساند از هر نوع مجازات در امان میماند.
تمام اعضای كاروان ما مشتاق دیدار قم بودند، برخی میخواستند به عنوان زائر توبهكار به زیارت بروند، تعدادی نیز مایل بودند خرید كنند و به امور شخصی بپردازند.
نرسیده به شهر قم، در اطراف آن مانند سایر مكانهای زیارتی، اینجا و آنجا كپههای كوچك سنگ دیده میشد كه با دستهای زائران متدین، همراه با زمزمه دعاهای مقدس بالا آمده بود. در نقاط پراكنده هم درختچههایی به چشم میخورد كه با لتههایی از انواع پارچه رنگارنگ مزین شده بودند. همه اشتیاق دارند تا اثری از مراتب اخلاص خویشتن را در اطراف این شهر بر جا نهند؛ تعدادی مایلند بر كپهها، سنگ بگذارند و بعضی نیز به نشانه پارسایی تكهای پارچه میبندند. گفته میشود در ایام گذشته رسم دیگری رایج بوده، تا مسافران بتوانند اكرام خالصانه خود را نشان دهند- هر گذرندهای میتوانست در پوست درختان كنار جاده ناخن فرو كند. من نیز پیاده شدم و شرابه ابریشمینی از كفیهام را بر درختچهای آویزان كردم. چه مجموعه جالبی از پارچههای سراسر دنیا در اینجا بود! این بوتهها نمایشگاهی بودند از بافتههای دستی گرانقیمت هند و كشمیر، پارچههای بافت انگلستان و امریكا، پارچههای پشمی رویه خوابدار ارزان قیمت و كتان زمخت بافت صحراگردان تركمن و قبایل عرب و طوایف كرد. گهگاه نیز چشم انسان بر شالی نفیس آویخته بر شاخه درختچهای میافتاد كه بیتردید حكایت از تقوای شدید زائر گذرندهای میكرد؛ شال از دستبرد كاملا مصون است، كسی جرأت نمیكند به آن دست بزند، زیرا برداشتن اشیائی كه نشانه ایمان است، سیاهترین نوع دزدی محسوب میشود.
پیش از ورود به شهر میبایستی از كنار گورستانی با ابعاد فوق العاده، تقریبا به درازای دو میل انگلیسی بگذریم. بااینحال همسفرانم كه مرا از وسعت آن متعجب دیدند، اطمینان دادند به لحاظ اندازه با قبرستان كربلا قابل مقایسه نیست. سرانجام به قم رسیدیم؛ كاروان ما در كاروانسرایی در دل بازار بار انداخت. و با خوشحالی فهمیدم قرار است دو روز در اینجا استراحت كنیم.
به عنوان زائرانی مؤمن هیچ فرصت استراحت به خود ندادیم و اندكی بعد از ورود شستشو كردیم و گرد و غبار از لباس زدودیم و به سوی مرقد مطهر رو آوردیم. هیچ اروپائی پیش از من داخل این مكان امن را ندیده، زیرا هیچ قدرتی در روی زمین نمیتواند اجازه دخول فرنگیها را به دست آورد.
سیدهای فراوانی كه متولیگری زیارتگاه «نخستین جده» خود را به عهده دارند درصحن بیرونی درختكاری شده، مجتمع میشوند. بر فراز مركز صحن درونی، گنبدی طلاكاری دیده میشود. برای رسیدن به در صحن، باید از دروازه پله مرمری گذشت.
زوار در نخستین پله، كفشها را بیرون میآورند، سلاح و چوب دستی آنها را میگیرند و تا مرمر پاشنه در را نبوسند اجازه دخول ندارند. بیننده از شكوه و جلال درون صحن حیرتزده میشود. مقبره در میان ضریح محكمی قرار دارد كه از ورق نقره ساخته شده و همیشه فرش گرانبهایی آن را میپوشاند. لوحههای محتوی زیارتنامه بر دیوار آویزان است كه زائر یا خود میخواند، یا یكی از سیدهایی كه آنجا پرسه میزند برای او میخواند. از داخل صحن صدای فریاد و تلاوت و گریه و ناله و درخواست صدقه بلند است. لیكن این غوغای فوق العاده مانع آن نمیشود تا شمار فراوانی از زوار دیندار و مخلص پیشانی خود را بر میلههای سرد ضریح نگذارند و به مقبره خیره نشوند و زیر لب آهسته دعا نخوانند. من خاصه نتوانستم از تحسین اشیای گرانبها و ارزشمندی كه مزین به مروارید و الماس و سلاحهای طلاكوب بود و بر سر مقبره حضرت 6
مؤلف كلمهSaint به مفهوم مقدس یا مقدسه را آورده است. مترجم ، قمی های قدیمی بجای حضرت فاطمه معصومه(س) می گویندستی فاطمه معصومه(س)[ستی مخفف سیدتی - بانوی من] به نقل از جناب حسن محب با سپاس از ایشان.
پس از پایان اعمال اخروی احساس آزادی كردیم تا به شهر بازگردیم و دیدنیهای جالب آن را تماشا كنیم.
اینجا نیز مانند هرجای دیگر اولین مكان بازدید همان بازار است. درست در فصل ثمر میوه بودیم و تمام بازار پر از هندوانه بود كه در همه ایران مقبول همگان است. در طول پاییز هندوانه تقریبا غذای انحصاری بخشی از مردم ایران بهشمار میرود و از آب هندوانه اكثرا به عنوان داشتن خاصیت طبی برای بیماری استفاده میكنند. بازار قم نه تنها برای وفور هندوانه خوشطعم قابل توجه است كه برای داشتن سفالینه متنوع هم معروف است؛ مخصوصا از ُرس كوزهگری این شهر مقدس نوعی سبوی گردن دراز میسازند كه ارزش تجاری فوق العاده دارد. همچنانكه در بازار میگشتم و هرچیزی را با دقت وارسی میكردم، تصادفا جلوی دكان رنگرزی ایستادم كه پارچه موسلین 7
مُوسِلين : مُوسِليِن يا پارچه هاى پنبه اى نرم و نازك ( اين كلمه فرانسوى است ).
در سومین روز ورودمان از قم راه افتادیم و پس از عبور از چندین محل كوچك، كه چیز ارزشمندی برای دیدن نداشتند و با دو روز سفر خستهكننده به كاشان رسیدیم.
- برگرفته از: زندگی و سفرهای وامبری «دنباله سیاحت درویشی دروغین» تألیف، آرمینوس وامبری، ترجمه محمد حسین آریا، (تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1372)، ص ص 85- 96.
- زندگی و سفرهای وامبری، همان، بخشی از مقدمه مترجم.
- دکتر مجید تفرشی / پژوهشگر آرشیو ملی بریتانیا، سیاحت یک درویش دروغین،
http://jamejamonline.ir/ayam/1435516092279778333 - کفیه : پوشش سر و شامل دستمال ابریشمین بزرگ و راهراه به رنگ زرد. مؤلف
- چول: به اول مضموم، به معنی بیابان ریگزار و جایی كه آدمی در آن نباشد و كم عبور كند. (فرهنگ آنندراج
- مؤلف كلمهSaint به مفهوم مقدس یا مقدسه را آورده است. مترجم ، قمی های قدیمی بجای حضرت فاطمه معصومه(س) می گویندستی فاطمه معصومه(س)[ستی مخفف سیدتی - بانوی من] به نقل از جناب حسن محب با سپاس از ایشان.
- مُوسِلين : مُوسِليِن يا پارچه هاى پنبه اى نرم و نازك ( اين كلمه فرانسوى است ).
سفرهای ناصرالدین شاه به قم (1266 - 1309ه.ق.)/به کوشش فاطمه قاضیها.:( تهران: سازمان اسناد ملی ایران، پژوهشکده ا سناد،1381. )، صص223-232، از پیوست (1) شهر قم در دوره ناصری از نگاه سفرنامه نویسان فرنگی
پنجشنبه ۱۰ دي ۱۳۹۴ ساعت ۲:۵۰