Qajarieh, Articles by Fatemeh Ghaziha
....بچه چرک و کثیفی بودم و در زمستانها اكثر ناخوش می شدم. با این کثافت فوق العاده، شاه مرا می بوسید و میبویید سر و صورتم را هم نمیشستم غذا خوردن در آن زمان با کارد و چنگال معمول نبود و با دست غذا می خوردند من هم بچه بودم، و با دست غذا میخوردم. سرم دائما چرب و کثیف بود و معلوم است که با این کثافت شپش هم تولید می شود. صورت نشسته، موهای شانه نکرده و سر پر شپش و بی نهایت کثیف بودم. با تمام این احوال شاه مرا در بغل میگرفت و مرا می بوسید و ابدا به رویم نمی آورد که کثیف هستم. ....
عزیزالسلطان: چگونه عزیز سلطان شدم :
غلامعلی عزیزالسلطان (ملیجک )دُردانه ناصرالدین شاه کودکی بود که از چند ماهگی مهرش در دل شاه افتاد و عزتش و رتبه اش ازهمه شاهزادگان و رجال و زنان در بار بالاتر رفت ، خودش که از سال 1319 قمری،شش سال بعد از قتل ناصرالدین شاه به تفصیل راجع به چگونگی ارتباطش با ناصرالدین شاه و اوضاع در بار قلمفرسایی کرده که فشرده و تلخیص آن چنین است:
من در سال 1295 در شب 21 ماه رمضان در تهران محله عباس آباد متولد شدم به همین دلیل نام غلامعلی بر من نهادند.پدر من میرزا محمد امین خاقان برادر امین اقدس سوگلی شاه بود ، امین اقدس را از گروس برای ناصرالدین شاه فرستادند،در او اخر صدارت میراز آقا خان نوری . در سنه ۱۲۹۲ امین اقدس به خیال افتاد که برای برادرش زنی بگیرد،این کار انجام می شود و من متولد می شوم. بعد مرا در اندرون پیش شاه می آورند. ، شاه مرا می بیند و می پرسد که بچه مال کیست؟ عرض می کنند که بچه میرزا محمد خان است(برادر امین اقدس). همانجا شاه از من خوشش می آید و من خیلی خوشرویی می کنم، می خندم و میل می کنم بروم بغل شاه. شاه هم مضایقه نمی فرمایند. بغلش را باز می فرماید، من با خیلی میل می روم بغل شاه. وقتی که در بغل شاه جای گرفتم به حال بچگی خنده خیلی بلندی می کنم و این کار در سن شش ماهگی اتفاق افتاد و شاه پس از آن که مرا دید گفته بوده است که «خوب بچه یی است، امین اقدس، او را بیآور پیش خودت و نگاهدار.
من در همان اندرون میمانم، همان روز به من گفتند ملیجک کوچک. این اسم را که شاه به پدرم داده بود. به من هم داده شد.
یکی از همان شبهای اول ورود من به حرم خانه، شب اول، یا دوم یادم نیست که شاه امر می فرمایند که بستر استراحت را از زیر چهلچراع بردارند و یک طرف دیگر بیاندازند. فردای آن روز بند چهلچراغ پاره می شود و پایین می افتد و خرد می شود. شاه آنرا به فال نیک گرفته و ناشی از ورود من می داند و روزبروز محبت شاه نسبت به من بیشتر می شود، تا به حدی که خودم از نوشتن آن عاجزم. به سن دو سالگی، دیگر شاه برای من بی اختیار بود و هر وقت هم سفر تشریف می بردند من در رکابشان بودم. له له ها ، دده ها، عملجات، حکیم مخصوص، خواجه های مخصوص و نوکر داشتم، ولی تحت محافظت امين اقدس بودم.
دایه هم داشتم که مرا تا مدتی شیر میداد. در سفرها برایم تخت روان میگذاشتند. اینهمه محبت شاه نسبت به من، یواش یواش اسباب حسد شد، مخصوصا اهالی حرمخانه ، از شاه ایرادات می گرفتند تا جائیکه باعث حسد درباری ها هم شد و آنها نیز ایراد می گرفتند.در حالی که من تقصیر نداشتم، یک شاه مقتدری نسبت به من محبت پیدا کرده بود، طفل شش ماهه چه تقصیری دارد؟ و بعدها که ریشه این بخل بالا گرفت کارها بدتر شد. محبت و التفات شاه به درجه یی رسیده بود که قلم خودم از شرحش عاجز است.
 زیرنویس:

اگر من گریه می کردم شاه به قدری متغیر می شد که حد نداشت. هر چه میخواستم، به فوریت برای من حاضر می شد،ناگفته نماند که من هم بچه کثیف و چرکی بودم، با این حال باید هر روز صبح مرا خدمت شاه می بردند تا مرا ببیند. مرا در بغلش میگرفت و چندین ماچ از من می کرد و بعد به عمارت خودش می رفت. روزبروز سفیدبختی من بالا می گرفت، عمله و خدام من روزبروز بیشتر می شد، غلام بچه ها مرتبا اضافه می شدند و کار من هم بازی و تفریح بود. هر روز یک مجمعه شام و یک مجمعه نهار، در آبدارخانه امین اقدس به من اختصاص داشت و همچنین یک مجموعه از غذای شاه که وسیله آبدارباشی قاب بند و سر به مهر شده بود، به من اختصاص داشت. نان های مورد مصرف شاه غیر از نانهای معمولی بود، مثل نان تافتون، ولی با آرد آستراخان» بود که به آن زعفران و سایر ادویه معطر می زدند و بسیار خوشمزه بود.
به مقتضای کودکی بسیار بی ادب بودم و ابداً ملاحظه و مراعات شاه را نمی کردم، در مدتی که پیش شاه بودم گاه دراز میکشیدم، زمانی میدویدم، بعضی اوقات بغل شاه می پریدم، قوطی انفیه، ساعت و جواهرات شاه را زیر و رو می کردم و شاه کوچکترین حرفی نمی زد. در حالی که حالا می فهمم که همان خانمهایی که بغل دست من نشسته بودند، با تمام نزدیکی به شاه، جرأت نداشتند به اسباب خصوصی دست بزنند، در حالی که من همه را زیر و رو میکردم و زنها دق می کردند. کسی جرأت نداشت مرا منع کند، بعد از ناهار، طرف عصر اگر شاه فرصتی پیدا می کرد باطاق من می آمد مرا می بوسید، با من صحبت و بازی می کرد، مرا نوازش می نمود. هر وقت هم پول می خواستم فورا پنج تومان حواله امین اقدس میکرد، پنج تومان در آن موقع خیلی پول بود، من آن را می گرفتم و ميان غلام بچه ها و خواجه ها قسمت می کردم چون لازم نداشتم.
وقتی که من مریض می شدم بایستی دو سه نفر حکیم باشی در اندرون بخوابند یعنی یکی همان فخرالاطباء حکیم من. دیگری هم کشیک و دکتر طولوزان '. خوب به خاطرم می آید که یک شب خواب بودم، البته خودم را به خواب زدم. شاه از در وارد شد، پزشکان بالای سرم نشسته بودند، اول چند ماچ از صورتم کرد، بعد احوال مرا از اطباء پرسید و سفارشهای لازم را به آنها به عمل آورد و به خوابگاه مراجعت کرد. حقیقت آن است که خودم هم از آن همه محبت تعجب می کنم و همین ها سبب شد که عداوت و دشمنی بالا بگیرد اول از حرمخانه شروع شد، همه نسبت به من و به امین اقدس دشمنی ها کردند.
شاه دستور داد خیلی مواظب غذا و خوراک من باشند که مبادا زنان حرم زهر در آن بریزند. حقیقت نیز همین بود و احتمال داشت با محبتی که شاه بمن داشت و بغض و حسدی که زنان به خرج می دادند، مرا مسموم کنند.
مراحم شاه کم کم به گوش سایرین و درباریان خارج از اندرون رسید و آنان به سبب التفات شاه، با من خوب نبودند. مخصوصا کسانی که مصدر امور بزرگ بودند از قبیل پسرهای شاه، از ولیعهد گرفته تاظل السلطان و نایب السلطنه بعد امین السلطان که بعد صدر اعظم شد. همه با من دشمن بودند و هر کدام از اینها جاسوسی در اندرون داشتند
که اخبار را به آنان می گفتند .
اگر نایب السلطنه یا ظل السلطان" در تهران بودند و من مریض بودم، آنها بیشتر از هر کسی وجه تصدق می فرستادند. این دو، سایه مرا با تیر میزدند، ولی محض رضایت خاطر شاه و برای تملق و چاپلوسی هزاران جور نامه نوشته و وجه تصدق فرستاده و گاو و گوسفند برای قربانی و نذر می فرستادند. .
شاه برای سرگرمی و مشغوليات من هر کاری را انجام میداد ، اگر ماه صفر و محرم نبود، برای سرگرمی من پیانو می زدند.
یک مرتبه در دوشان تپه، خیلی سخت ناخوش شدم و شاه برای رفع خطر و بیماری از من، چهل و سه روز آن جا متوقف شد. ناخوشی من در آن وقت مخملک بود، توقف شاه در دوشان تپه اسباب حیرت همه شده بود چون همه می دانستند که این توقف علتی جز علاقه و محبت به من ندارد. ده بیست نفر نوکر داشتم و هر کس را نیز اراده می کردم، با کمال علاقه و دلبستگی حاضر بود نوکر و غلام من باشد. از مجدالدوله مکرر شنیدم که می گفت شاه در دوشان تپه خیلی از بابت کسالت من متوحش بود، قسم می خورد که چندین بار شبها بعد از شام شاه را در مهتابی و در بالای کوه تنها دیده که نشسته و در ماهتاب دوشان تپه خلوت کرده است، در حالی که کلاهش را از سر برداشته، مشغول گریه بوده است و دست به آسمان بلند کرده و برای اعاده سلامت من دعا می کرده است. مجدالدوله که حال منقلب و دگرگون شاه را می بیند جلو می رود و او را مورد شماتت قرار داده و از این حرکت منع می کند، چون مجدالدوله از آن اشخاصی بود که گاه با شاه با لحن خطاب و عتاب صحبت می کرد. به هر حال شاه در جواب مجدالدوله میگوید که نمیداند خداوند چه محبتی در دل او انداخته که نسبت به تغییر حال من بی اختیار است. باری یک سفر هم در لار مریض شدم شاید اگر بگویم خبر ناخوشی من بیشتر از خبر شکست وجیه اله میرزا از ترکمن ها او را ناراحت کرده بود زیاد اغراق نگفته ام.
در زمستانها رنگ حمام را نمی دیدم یعنی خودم نمی خواستم. از این جهت بچه چرک و کثیفی بودم و در زمستانها اكثر ناخوش می شدم. با این کثافت فوق العاده، شاه مرا می بوسید و میبویید سر و صورتم را هم نمیشستم غذا خوردن در آن زمان با کارد و چنگال معمول نبود و با دست غذا می خوردند من هم بچه بودم، و با دست غذا میخوردم. سرم دائما چرب و کثیف بود و معلوم است که با این کثافت شپش هم تولید می شود. صورت نشسته، موهای شانه نکرده و سر پر شپش و بی نهایت کثیف بودم. با تمام این احوال شاه مرا در بغل میگرفت و مرا می بوسید و ابدا به رویم نمی آورد که کثیف هستم.
شاه می ترسید که اگر سرم را شانه بکنند، چونکه موهای سرم کرک و مجعد است، مبادا در دم بگیرد و ناراحت شوم و گریه کنم؛ یا اگر به حمام بروم سرما بخورم و مریض بشوم؛ این بود که شاه علاقه داشت به میل خودم به حمام بروم. ولی باید بدانید که حمام رفتن من در موقعی بود که کاملا سالم بودم و در آن موقع نیز هفت یا هشت نفر دختر همبازی من بودند، از آن جمله دختر خاله های صغری خانم معروف به «شاهزاده عبدالعظیمی» صیغه شاه و مادر اخترالدوله که بعدها عيال من شد. شاهزاده عبدالعظیمی از آن جهت شهرت داشت که مادر ناصرالدینشاه، خانم مهد علیا، هر سال پسرش را به باغ خود در حضرت عبدالعظيم مهمان می کرد و معمول بود که هر ساله مادر شاه یک دختر خوشگل برای شاه صیغه می کرد. چون مادر اخترالدوله را در حضرت عبدالعظیم برای شاه صیغه کرده بودند، از این جهت او را شاهزاده عبدالعظیمی می گفتند؛ ولی اصلا تهرانی بود، پدرش در تهران بزازی داشت. ... خرده خرده مرا محرک می شدند که به حمام بروم، من هم کم کم میل به حمام رفتن را پیدا می کردم. حمام رفتن من بایستی باجازه شاه باشد، آن وقت از شاه اجازه می گرفتم و به حمام مخصوص شاه می رفتم. . آنوقت آغا نوری خواجه کلیددار در حمام را باز میکرد،گاه می شد همانجا غذا و آب هندوانه می آوردند و تا غروب توی حمام بودم. شاه هنگام خروج به در حمام می آمد، همه را صدا می زد، و هر کس محرك من برای حمام رفتن بود مورد تفقد قرار می گرفت؛ گاهی دو تومان، گاهی یک دوهزاری زرد و گاهی بیست تومان به او انعام می دادند 1 روزنامه خاطرات غلامعلی عزیز السلطان-ملیجک، به کوشش محسن میرزایی،تهران انتشارات زریاب، 1376، صص 27-105 .....
حکیم الممالک اشعار ذیل را راجع به ملیجک سروده است:
شاه اگر عاشقی کند سر پیری // عشق ملیجک بس است و آل ملیجک
مرو و سرخس ار به باد رفت عجب نیست // عشق ملیجک بس است و خال ملیجک
هرچه جواهر بود خزانه سلطان // حق ملیجک بود و مال ملیجک
هرچه سمند است در طویله شاهی // مال ملیجک بود و باب ملیجک

مهدی بامداد شرح مفصلی راجع به شرارتها و مفسده های عزیز السلطان و سرگذشت او نوشته است که مختصری از آن چنین است :
ناصرالدین شاه این عزیز کرده خود را در سفر سوم (۱۳۰۶ - ۱۳۰۷ ه.تي.) همراه خود به اروپا برد و قریه باغ خاص اطراف تهران که بسیار مرغوب بود به او داد و اختر الدوله دختر زیبای خودش راهم به حباله نکاح او در آورد و عروسی بسیار مفصلی هم برای او گرفت، معذلك چون خودش پیدا نکرده بود و ناز پرورد ه تنعم بود پس از کشته شدن ناصرالدین شاه به مرور و به تدریج آبادی مزبور را از دست داد ومیان او و دخترشاه هم متارکه شد و در شهریورماه سال ۱۳۱۸ خورشیدی در سن ۶۱ سالگی در حال فلاکت، زندگانی را بدرود گفت .
شرح حال عزيز السلطان خود يك اطلاعاتی است از اوضاع اجتماعی - سیاسی در بار و سلطنت در دوره های گذشته و مطالعه آن بشخص خواننده می فهماند که اوضاع مملکت چگونه سالها بی سر و سامان بوده است.
ادوارد براون خاورشناس انگلیسی در کتاب انقلاب ایران راجع به عزیزالسلطان مینویسد: «سوگلی ناصرالدین شاه پسره کردی موسوم به ملیجک که از حیث پستی نهاد و اخلاق نکوهیده خیلی منفور جامعه بوده و در زمان مسافرت شاه ۱۸۸۹ (۱۳۰۶ ه. ق.) در کشور انگلستان موضوع شایان توجه خوبی برای مطبوعات بود.
میرزا رضای کرمانی کشنده ناصرالدین شاه در ضمن باز پرسی هائی که از او بعمل آمده در باره عزیزالسلطان چنین گوید: « همه ساله برای عزیزالسلطان که نه برای دولت فائده دارد نه برای ملت ونه خدمتی انجام میدهد نیم میلیون تومان که با این خونخواری و بی رحمی وظلم از مردم مفلوك در آورده خرج او می کنند اینها را همه مردم این شهر می دانند ولی جرأت نمی کنند فریاد بر آورند».
و باز اعتماد السلطنه در خاطرات سوم ذی قعده 1310 خود چنین می نویسد:
« تفصیلی امروز شنیده ام که مینگارم، عزیزالسلطان باز با گلوله تفنگ آدمی را کشته است و این پنجمین مقتول است که شکار شصت مبارك این جوان مقتول می شود و عجب این است که این پنج نفر مقتول را بيك وضع و طرز شهرت مید هند همه فحش شنیده بودند و تغیر دیده بودند از عزیزالسلطان و خودشان را کشته اند».
دکتر فوریه فرانسوی در کتاب سه سال در در بار ایران می نویسد: « وجود این بچه کثیف خود رأی در دربار گذشته از اینکه چیزی بر شأن شاه نمی افزود،باعث سر شکستی او نیز شده و همه مردم این کارها را تقبیح می کنند، به نظر من محبتی که شاه به این بچه حیوان چشم دریده دارد بکلی غیر طبیعی است 2 ر. ک .مهدی بامداد،شرح حال رجال ایران ، زوار ،1371 ، صص 20-50 .. و ... و ...




۱. روزنامه خاطرات غلامعلی عزیز السلطان-ملیجک، به کوشش محسن میرزایی،تهران انتشارات زریاب، ۱۳۷۶، صص ۲۷-۱۰۵
۲. ر. ک .مهدی بامداد،شرح حال رجال ایران ، زوار ،۱۳۷۱ ، صص ۲۰-۵۰
يكشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۲:۳۵