Qajarieh, Articles by Fatemeh Ghaziha
به مناسبت ۲۴ مهر سالروز شهادت شاعر:
هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصرالدین شاه بر ایران حکومت می کرد. البته در این کار، دست تنها نبود. ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن ، به اضافهى مقدار زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه، او را دوره کرده بودند. اینان ، ایران را مثل گوشت قربانی ، بین خود تقسیم کرده بودند. هر کدام گوشه ای از مملکت ، مانند زالو ، به تن مردم بیچاره چسبیده بودند و خون آنها را می مکیدند.
زندگی اینجانب شاعر لب دوخته
فرخی یزدی

من در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در زمان ناصرالدین شاه، در شهر یزد به دنیا آمدم . البته خیلی شانس آوردم که زنده ماندم . زیرا در آن زمان ، بسیاری از بچه ها اصلا" مرده به دنیا می آمدند و دنیا را نمی دیدند ، اگر زنده هم به دنیا می آمدند ، خیلی مشکل بود از گرسنگی و بیماری ، جان سالم به در برند. وبا، طاعون ، مشمشه و تیفوس، پشت سر هم می آمدند و کسان بسیاری را - از کوچک و بزرگ - با خود می بردند .
هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصرالدین شاه بر ایران حکومت می کرد. البته در این کار، دست تنها نبود. ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن ، به اضافهى مقدار زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه، او را دوره کرده بودند. اینان ، ایران را مثل گوشت قربانی ، بین خود تقسیم کرده بودند. هر کدام گوشه ای از مملکت ، مانند زالو ، به تن مردم بیچاره چسبیده بودند و خون آنها را می مکیدند.
همه ی کارها به دست نورچشمی ها بود. خود ناصرالدین شاه ، با این که در آن زمان بیش از چهل سال بود که بر ایران حکومت می کرد ، می ترسید از اندرون خارج شود و به میان مردم بیاید. وقتی که من بچه بودم، فقط یک بار ناصرالدین شاه دل به دریا زد و در میان مردم ظاهر شد و به حضرت عبدالعظیم رفت. البته این دفعه ی اول و آخرش بود. هنگامی که ناصرالدین شاه بر سر قبر معشوقه اش ( جیران ) ایستاده بود و یاد ایام جوانی می کرد ، میرزا رضای کرمانی او را به گلوله بست و يکراست او را به جهنم فرستاد تا برای همیشه در کنار معشوقه اش به سر برد .
به هر حال ، از شرح حال خودم بگویم . مخلص، پس از چند سال خاکبازی در کوچه ها ، مثل همه ی بچه ها به مدرسه رفتم . ببخشید اشتباه کردم !همه ی بچه ها که نمی توانستند به مدرسه بروند، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند ، بله، فقط تکه ی نانی و دیگر هیچ . بیشتر بچه ها هم که کاری پیدا نمی کردند ولی پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند.
مدرسه ای که من میرفتم مال انگلیسیها بود . بیچاره انگلیسیها خیلی زحمت می کشیدند. آنها هم درس می دادند، هم برای دولت انگلیس خبرکشی می کردند ، هم پول مردم را بالا می کشیدند، هم به مردم گرسنگی می دادند . اما انگلیسیها در عوض این همه زحمت ، هر کار می خواستند انجام می دادند و کسی جرات نداشت بگوید ، بالای چشمشان ابروست. آنان مثل سگ هار به جان مردم افتاده بودند. مال مردم را می خوردند و به مردم بد و بیراه می گفتند و باز هم طلبکار بودند. فکر می کردند از کره مریخ آمده اند یا از دماغ فیل افتاده اند .
انگلیسیها همه کاری بلد بودند غیر از معلمی ! هر چه در کلاس می گفتند باید بدون چون و چرا حفظ کنیم . سوال و جواب ممنوع بود ...من خیلی زود متوجه شدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و اینها نمی خواهند کسی را با سواد کنند. مدرسه و کلاس و معلم و کتاب ، همه سرپوشی بود تا مردم نفهمند آنان در اینجا به چه جنایتی مشغولند. من که این اوضاع را می دیدم، رغبتی به مدرسه رفتن نداشتم . آخر ، هر چه می گفتند دروغ بود...انگلیسیها با همه این وحشیگریها ، ما ایرانیها را هم داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. من که نمی توانستم رفتار توهین آمیز آنها را تحمل کنم ، در هر فرصتی به رفتار و کردار آنها اعتراض میکردم . اشعاری می ساختم و در شعرهای خود ، چهره ی واقعی این درندگان را برای مردم آشکار می کردم ... در ۱۵ سالگی[ مجبور به ترک تحصیل شدم] و با زندگی واقعی آشنا شدم و پا را روی اولین پله نردبان زندگی گذاشتم . از ابتدا به کارگری مشغول شدم. مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر نانوایی بودم . در مدرسه ی اجتماع چه چیزها که ندیدم. حتی آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام نان گندم به خورد خلق الله بدهیم ، پر بود از کاه ، و يونجه و خاک اره .
ساعاتی از روز را که کاری نداشتم ، با مردم بودم. در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم . گاهی هم شعر می ساختم و برای مردم می خواندم. .... اما من که از دسترنج خود زندگی می کردم مجبور نبودم با شعر گدایی کنم . تازه اگر بیکار هم بودم و گرسنگی می کشیدم باز هم حاضر نبودم خودم را به حاکم بفروشم و برای او چاپلوسی کنم . با این حال ، از شما چه پنهان ، من هم شعری در وصف حاکم ساختم.اما شعر من یک عیب داشت. عیبش این بود که هر چه در شعر گفته بودم ، راست بود. شعر را هم برای حاکم نخواندم ، بلکه برای مردم خواندم ، زیرا برای مردم ساخته بودم، اما سرانجام به گوش حاکم رسید. حاکم شهر که از بام تا شام دروغ میگفت و دروغ می شنید، انگار که از حرف راست خوشش نیامد، چند تا مامور فرستاد ، مرا گرفتند و پیش حاکم بردند. او هم دستور داد لبهای مرا با نخ و سوزن به هم دوختند و به زندان انداختند. حاکم فکر می کرد من از شکنجه و زندان می ترسم و دست از این کارها برمی دارم . ... و چون دیدم بیگناه هستم ، ورقه آزادی خودم را امضاء کردم و از زندان فرار کردم و به تهران رفتم . در این موقع ، جوانی ۲۲ ساله بودم . در تهران هم شعر می گفتم و مقاله می نوشتم و به روزنامه ها میدادم تا چاپ کنند. در نوشته های خود ، به مردم می فهماندم که علت همه ی بدبختيها و بیماریها و گرسنگی ها ، شاهان و حاکم ستمگری هستند که چون موم در دست دولتهای بیگانه می باشند و به هر سازی که بیگانگان می زنند، اینها میرقصند...دولت غاصب ایران که از حرفهای من خوشش نمی آمد، می خواست مراسر به نیست کند. من هم به بغداد رفتم تا از مرگ نجات یابم. اما در آنجا هم انگلیسیها دست بردار نبودند و می خواستند مرا بکشند. ناگزیر از بغداد به کربلا رفتم و از کربلا ، پیاده و با پای برهنه ، به ایران آمدم . همه جا از بیراهه حرکت می کردم تا به چنگ ماموران وحشی انگلیس نیفتم . به تهران که رسیدم از آمدن من با خبر شدند و ماموران شاهنشاهی می خواستند مرا ترور کنند. چند تیر به طرف من شلیک کردند ولی من ، به کوری چشم شاهنشاه ، جان سالم به در بردم . در این موقع فهمیدم که من چه قدر جان سخت هستم .
در سال ۱۲۹۸ شمسی که وثوق الدوله قرارداد ننگین تقسیم ایران را امضة کرد ، حقا که روی همه وطن فروشان را سفید کرد. مردم ایران برآشفتند. من هم به مخالفت برخاستم و در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهای زیادی برای او ساختم . وثوق الدوله هم که از انتقاد خوشش نمی آمد ، مرا گرفت و زندانی کرد . مرا چند ماهی از این زندان به آن زندان بردند تا سرانجام آزاد شدم .
یک سال بعد کودتا شد و انگلیسیها نوکر تازه نفسی را به نام رضا قلدر ، بر سر کار آوردند. حتما" از من می پرسید چرا کودتا شد؟ شاهان قاجار، آن قدر جنایت و خیانت کرده بودند که دیگر آبروبی نداشتند و پتوی آنها روی آب افتاده بود . دیگر با آنها نمی شد مردم را گول زد، زیرا هر چه میگفتند ، مردم باور نداشتند. انگلیسیها صلاح را در این دیدند که موجود جدیدی را بیاورند تا مدتی دیگر بتواند مردم را فریب دهد. برای این کار، رضا قلدر ، شخص مناسبی بود. ...رضا پالانی ، هنگامی که بر سر کار آمد ، برای اینکه مردم را آرام کند ، چون می دانست که مردم از شاهان دل خوشی ندارند، وعده داد که رژیم
سلطنتی را به جمهوری تبدیل خواهد کرد، ولی بعدا " که بر خر مراد سوار شد زد زیرش. بعضی ها گول خوردند و فکر کردند، واقعا" همه چیز عوض شده است. دست کم از اسمش متوجه نشدند که خر همان خر است ، فقط پالانش عوض شده است...از زندان که بیرون آمدم ، به یاری دو تن از دوستانم ، روزنامه ی طوفان را به راه انداختم . هرچه می خواستم به مردم بگویم در این روزنامه می نوشتم روزنامه توفان را مانند بچه ام دوست می داشتم . اما این بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سر هم توقیف می شد، هی می رفت توی زندان و می آمد بیرون ! توفان عزیزم ۱۵ بار توقیف شد. ولی وضع او از من بهتر بود، زیرا او فقط توقیف می شد اما من علاوه بر توقیف ، به تبعید هم میرفتم و الاخون والاخون می شدم .
راستی چرا توفان را هی توقیف می کردند؟ گفتنی است که در ایران روزنامه های بسیاری منتشر می شد و کسی با آنها کاری نداشت. زیرا این روزنامها هم با کسی کاری نداشتند . سرشان را زیر انداخته بودند و مثل بچه ی آدم پول در می آوردند. پاتوی کفش نوکران انگلیس نمی کردند و چیزی نمی نوشتند که آنها ناراحت شوند. ... و از همه ی اینها مهمتر ، من و روزنامه ام با رضا قلدر هم در می افتادیم . او همه پستهای نان و آبدار را قبضه کرده بود و مالیات و بودجه مملکت را به جیب می زد . یک مشت رجاله هم از جنس خودش، به دورش جمع شده بودند. من هم در روزنامه نوشتم که رضا خان که وزیر جنگ است به چه حقی این کارها را می کند. مگر اینجا شهر هرت است که او هر غلطی بخواهد می کند و کسی جلودارش نیست؟
القصه ، رضاخان به گوشه قبایش برخورد . نامه ای به مجلس شورای ملی نوشت و از نمایندگان خواست که مرا محاکمه کنند. ..هنوز دلخوری رضا قلدر تمام نشده بود که احمد شاه هم از روزنامه ی توفان دلخور شد و به دادگستری شکایت کرد..... بسیار خوب . من در روزنامه ی توفان چه نوشته " بودم که به ایشان توهین شده بود. نوشته بودم : جناب آقای شاه، با پول این مردم بیچاره، این قدر عیاشی نفرمایید ... مملکت دارد بر باد می رود . به هر حال ، ما اهالی روزنامه طوفان از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدیم و اعلام کردیم که حاضريم محاکمه شویم و احمد شاه هم بیاید به دادگاه.
حتی اگر محکوم هم می شدیم راضی بودیم . راستی صحنه ی جالبی بود . شاهنشاه برای اولین بار تشریف می آوردند دادگاه ! ولی شاهنشاه حاضر نشدند قدم رنجه بفرمایند و یک تک پا بیایند دادگاه . مثل اینکه ترسیدند در دادگاه گندش در بیاید. از این روی ، اعليحضرت شکایت خود را پس گرفتند و فرمودند ما غلط کردیم که شکایت نمودیم . خرما اصلا" از بچگی دم نداشت.
عجبا ! در حدود ۲۵۰۰ سال ( مقداری کم ) ، چه شاهان ترسوبی داشتیم و قدر آنها را نمی دانستیم : شهربانی از خودشان بود، دادگاه از خودشان بود، قاضی از خودشان بود ، میرغضب از خودشان بود، ریش دست خودشان بود ، قیچی هم دست خودشان بود، باز هم می ترسیدند! حتما" از سایه ی خودشان هم می ترسیدند. به هر حال ، جناب احمد شاه ترس فرمودند، ولی ما که ریگی به کفش خود نداشتیم نترسیدیم و هر چه را به صلاح مردم می دیدیم در روزنامه مینوشتم . البته به کمک دو همکار خوب که در روزنامه ی طوفان بودند: موسوی زاده و ضياء الواعظین ، نمی دانم اینان هم مثل من مرده اند یا هنوز زنده اند؟
در سال ۱۳۰۷ شمسی ، مردم یزد مرا به نمایندگی مجلس انتخاب کردند و مخلص هم رفتم توی مجلس شورای ملی . اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت با اینکه مجلس، صندلیهای نرمی داشت و همه وکلا خوابشان می برد، نمی دانم چرا ما دو سه نفر بودیم که اصلا" خوابمان نمی برد . ما دو سه نفر خوابمان که نمی برد هیج، پر حرفی هم می کردیم و همیشه فریاد اعتراضمان بلند بود . ....
حالا ببینیم عاقبت کار من در مجلس به کجا کشید . یک روز که داشتم به برنامه های دولت اعتراض می کردم ، یک نمایندهی مجلس که گویا حافظ منافع دولت بود نه ملت ، آمد جلو و مشت محکمی به صورت من فروکوفت . خون از دماغ من فواره زد. من فهمیدم که دولت می خواهد هر جوری شده کلک مرا بکند. من هم به عنوان اعتراض، رختخوابم را به مجلس بردم و در آنجا متحصن شدم تا فریادم را به گوش همه برسانم . رضا خان که دید من در مجلس وصله ی ناجوری هستم ، در صدد برآمد به هر ترتیبی هست مرا بکشد. من هم بدون اطلاع قبلی از تهران جیم شدم . و یکدفعه دیدم در اروپا هستم . در اروپا هم در روزنامه ها مقاله می نوشتم جنایات رضا قلدر و وضع فلاکت بار هموطنانم را برای مردم دنیا بازگو می کردم رضاخان که دید دنیا دارد متوجه جنایات او می شود ، پیغام داد. و قسم خورد که جان من به ایران بیا ، با تو کاری ندارم ، من هم آمدم، ولی رضاخان به هر دری زد، دید نمی تواند مرا تسلیم کند. از اینکه ... ، راست راست راه می روم و این فشارها کمرم را خم نمیکند، ناراحت بود. از این روی، دوباره مرا گرفت و زندانی کرد. "
...من در هیچ کدام از جلسات بیدادگاه حرفی نزدم و اصلا" این بیدادگاه شه فرموده را که در واقع ، صحنه خیمه شب بازی بود، قبول نداشتم و حکم دادگاه را که عروسکها تهیه می کردند ، امضاء نمی کردم . فقط در آخر هرجلسه میگفتم : قاضی حقیقی ، مردم ایران هستند.
پرونده که درست شد ، خیال آنها هم راحت شد و مرا به زندان بردند. و در زندان هم بیکار ننشستم . برای زندانیان سخنرانی می کردم و شعر می ساختم .... جاسوسانی که در میان زندانیان بودند و خود شیرینی می کردند تا به هر قیمتی است چند روز بیشتر زندگی کنند، خبر می بردند. یک روز که داشتم برای زندانیان سخنرانی می کردم ماموران بر سرم ریختند و به حدی مشت و لگد به من زدند که تمام پیچ و مهره های بدنم از هم در رفت . سپس مرا کشان کشان به زندان قصر بردند و در سلول انفرادی مرطوب انداختند ...در اینجا هم به وظیفه خود عمل می کردم و جنایات رژیم را فاش می ساختم رضا خان که دید زندان و شکنجه و گرسنگی بر من کارگر نیست تصمیم گرفت مرا بکشد و خودش را خلاص کند. مدتی خوراک و پوشاک کافی به من نمی داد. تا شاید کم کم بمیرم . کس و کاری هم نداشتم که از بیرون برایم غذا بیاورد. ولی با همه ی این سختی ها ، باز هم زنده ماندم . با اینکه هوا سرد و مرطوب بود ، لباسهای روی خود را فروختم تا غذا تهیه کنم.
سرانجام مرا با تمام دارایی ام که یک پیراهن پاره پاره و زیرشلوار وصله دار و ریش ریش بود ، به بیمارستان بردند و پزشک جلاد و خود فروخته ای ، آمپول هوا به من زد ..... پس از چند لحظه ، همان جا خشکم زد: شهید شدم[۲۴ مهر ۱۳۱۸ ].
بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه// ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
اینهم نمونه ای از اشعار فرخی:
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت // حق خود را از دهان شیر می باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد // دست خود بر قبضه شمشیر می باید گرفت
منبع: محمد هومن ، فرخی یزدی شاعر لب دوخته، تهران ، انتشارات تایماز ۱۳۶۱
خلاصه کتاب فوق از بنده.(قاضیها )

سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۸:۰۱